برگ سیزده بعلاوه یک مونترالی
21 آگوست 2011 - 22:23
بازدید 326
8

نیکا کیا پرانتز باز، قلب بنده امروز بی‌اندازه خوشحال می‌باشد! نمیدونم چرا، اصلا سر جاش بند نمیشه، مدام میپره بالا و پایین. گاهی احساس می‌کنم  میخواد بیاد بیرون از قفسه صدریم! خیلی تند میزنه و خیلی نامرتب! خلاصه اینکه سر از پا نمیشناسه! واسه همین خوشحالیش، تصمیم گرفتم به کامنتها جواب بدم! حالا اینها چه […]

ارسال توسط :
پ
پ

نیکا کیا

پرانتز باز، قلب بنده امروز بی‌اندازه خوشحال می‌باشد! نمیدونم چرا، اصلا سر جاش بند نمیشه، مدام میپره بالا و پایین. گاهی احساس می‌کنم  میخواد بیاد بیرون از قفسه صدریم! خیلی تند میزنه و خیلی نامرتب! خلاصه اینکه سر از پا نمیشناسه! واسه همین خوشحالیش، تصمیم گرفتم به کامنتها جواب بدم! حالا اینها چه ربطی به هم دارن، نمیدونم! ولی تصمیم گرفتم یه نوشته رو بذارم فقط واسه جواب دادن به کامنت‌های شخصی وغیرشخصی. کامنتهای حرفه‌ای رو میدونم که آقای مختاری لطف میکنن و جواب میدن. اگر عمری باقی باشه و حالی و ضمیر نهانی، حتما این کار رو انجام میدم! پرانتز بسته!

 …

"سلام دوستم، چطوری؟ کجایی؟"… "شهرمونو دوست داشتی؟!"… "هوا رو میبینی؟ میبینی چقدر با ایران فرق داره؟" از اون حرفها بود! ۸ ساعت و نیم اختلاف زمان داشتیم و رو نقشه جهان یک وجب و نیم فاصله داشتیم، واقعا انتظار داشت هوا مثل ایران باشه؟! " آدمها رو میبینی؟ از تماشاشون لذت میبری؟"… از آدم تماشا کردن؟ نمیدونم! باید لذت ببرم یعنی؟! از رنگ و وارنگ بودن آدمها لذت میبرم… اگه این منظورش بود… آره!

"دیدی چقدر با ما فرق دارن؟"… نه! راست میگفت؟!!! دقت نکرده بودم! آخه اینها چی بود می‌گفت؟! گمونم خیلی ذوق زده بود! حواسش نبود که حتی تو ایران و حتی تو یک شهر همه آدمها شبیه هم نیستن! اگه درست یادم باشه انیشتن هم اینو به عنوان یه نظریه تو یه جلسه شام خصوصی به برادرزاده خانومش گفته بود! "از خیابونها لذت میبری؟"… خوب، تا جایی که من دیده بودم، همه چیز خداییش تمیز بود! "مغازه‌ها رو دیدی؟ قیمتها رو چک کردی؟"… مغازه که زیاد دیدم… ولی تو هیچ کدوم نرفته بودم! آخه… قیمتها؟! روز اول؟ واقعا با خودش چی فکر میکرد؟! چقدر سخت بود جواب سوالهاشو دادن. باید خیلی مراعات میکردم که بدجنسی درونم که گاهی با این سوالهای عجیب و غریب هویدا میشه، تو جوابهام معلوم نشه… خوب، اون هم این چیزا براش مهم بود دیگه… آدمها با هم فرق دارن به قول آقای انیشتن! "دیدی چقدر ایرانی زیاده؟" اینجا رو هم راست میگفت! "وااای که چقدر مردم خرید میکنن!" اینو هم راست میگفت!… "منم تو این مدت کلی خرید کردم! جو زده شدم گمونم. تو چی؟ چیزی نخریدی؟!" باید سر صحبت رو عوض میکردم…  "بانک بودی؟ کجا حساب باز کردی؟"… "نه ! من یه بانک دیگه حساب باز کردم!"… "تحقیق کردی؟ دیگه بانک که تحقیق نمیخواد! من راه افتادم از خونه، به اولین بانکی که رسیدم، رفتم توش… تلفن چطور؟ اونو از کجا گرفتی؟!" … "منم همینطور، کدوم برنامه رو گرفتی؟"… "راستش من چون خیلی اینجا دوست و آشنا دارم دو سه سطح بالاترشو گرفتم که بتونم زیاد حرف بزنم! از بارهات خبر نداری؟"… "آها ، خوب راست میگی، خیلی زوده! نیکی، دلم خیلی واسه خونه تنگ شده! هنوز ۲ هفته نشده و من دارم دق میکنم! مامانمو میخوام! فقط آهنگ ایرانی گوش میدم!"… " حالا دو هفته دیگه که داشتی از غصه میترکیدی بهت میگم این احساس یعنی چی؟ اینجا خیلی خوبه، خیلی خوش میگذره. دوستای زیادی دارم و فامیل هم داریم اینجا، ولی مامانو میخوام! الان کجائی؟"… "کافی شاپ؟ تنها نشستی؟ چه جوریه؟ من اینجا تنهائی نرفتم کافی شاپ!" … بهش گفتم: خوبه! جواب دیگه ای به ذهنم نرسید! ما واضحا خیلی با هم فرق داشتیم… دلم گرفت! سوالها و حرفهای بعدیش یادم نیست! چرا از دلتنگی واسه من تازه نفس میگفت؟ آخرعاقبت من هم اون میشه؟ آخر دوهفته ای…  گمون نکنم. همین روز اولمون کلی با هم فرق داشته! … همه چی نسبیه تو این دنیا… خوبی، زیبایی، نگرش به زندگی، درک و فرهنگ و دارایی… گمونم اینی که الآن گفتم از صد تا فحش بدتر بود!

بعد از کافی شاپ رفتم دفتر کنپارس… دوستان تو دفتر خیلی مهربون بودن. آمار کارای روزانه رو مثل بچه‌های خوب دادم.

یه کم بعدش برگشتم آپارتمان نقلی‌ام! روی در آپارتمان یه نوشته چسبونده شده بود از طرف دفتر ساختمون. باید میرفتم پایین یا تلفن میکردم. رفتم و در بسته بود، زنگ زدم پیغام گذاشتم که تازه رسیدم خونه و… خیلی خسته بودم، ولی نباید میخوابیدم. میگفتن این "جت لگ" چیز بدیه! توی دفتر بهم گفتن، شب قبل که تونسته بودم خوب بخوابم از خستگی بوده! میگفتن ۲هفته‌ای زمان میبره تا ساعت فیزیولوژیکم کانادایی بشه!

بعد از اینکه سر و صورتم رو صفا دادم، از برگه رسید بارهای فریت شده، شماره پیگیری‌ام رو پیدا کردم و از اینترنت چک کردم ببینم وسایلم کجان! هنوز کانادا نرسیده بودن! پس چی میگفتن اگر چهارشنبه از ایران اقدام کنیم دوشنبه کانادا به دستمون میرسه! حالا نوبت حمل و نقل بود! باید یه جایی، کسی یا شرکتی رو پیدا میکردم که بارهامو از اونجا برام بیاره خونه! واه واه واه، چه قیمتهایی! بعضیاشون ساعتی شارژ میکردن و بعضی کیلومتری و یکی هم که بسیار شادمان بود، تاکسیمتر داشت! یکی دو نفر هم گفتن که از زمانی که از محل خودشون حرکت میکنن حساب میکنن! چه مهربون! چه فهیم! گوشهام اونقدرها هم دراز نبودن! ساعتی که اصلا صرف نداشت. هیچ اطلاعی از وضعیت ترافیک و جاده‌ها نداشتم. تازه مرحوم انیشتن در جایی گفته بود همیشه محاسبه ساعتی به نفع مشتری نمی‌باشد! کیلومتری هم که خیلی قشنگ بود! توی این شهر غریب… از کجا می‌بایست می‌فهمیدم که آقای راننده کوتاهترین مسیر ممکن رو انتخاب کرده یا بر عکسش؟ تصمیم گرفتم زیاد مثبت فکر نکنم راجع به آدمها… مرحوم انیشتن تو یه مصاحبه مطبوعاتی گفته بود به هیچ‌وجه حتی به بهترین دوستتون سر مسائل محاسباتی مالی اعتماد ۱۰۰ در صد نکنین! آخرش به سرم زد زنگ بزنم همونجا که بارها میرسیدن. شاید خودشون از این امکانات ارائه میدادن…

 

ثبت دیدگاه

  • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط تیم مدیریت در وب منتشر خواهد شد.
  • پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط باشد منتشر نخواهد شد.

برای ارسال دیدگاه شما باید وارد سایت شوید.

مراقب تشابه نام‌ها باشید! مارا با نام کنپارس به دوستان خود معرفی کنید.
This is default text for notification bar