نیکا کیا
امروز یه کمی خصوصیسازی بخش غیر خصوصی در پیش داریم!
مطالب مرتبط اینجا می آیند.
تلفنمو که راه انداختم، با کارت تلفنی که دست و پا کرده بودم، به خونه زنگ زدم. صدای جیغ خوشحالی مادرم مو به تنم صاف کرد. پدرم با خنده بغض صداش رو قایم میکرد. مادربزرگم حق حق گریه میکرد و پدربزرگم برای گرفتن گوشی تلفن بال بال میزد. "خدایا! من چی کار کرده بودم؟! چه ظلمی در حق این خانواده کرده بودم؟" احساس کردم خودخواهترین آدم روی زمین هستم.
"قطع کن ما میگیریم"
تصمیم گرفتم فقط به تلفنم فکر کنم. تو ایران پول موبایلم از ۲۵هزار تومان بیشتر نمیشد. اگه هم میشد یعنی خیلی زیاد حرف زده بودم، اینجا اگه همه چیز طبق قرارداد پیش میرفت و ناپرهیزی نمیکردم، نزدیک ۴۰ دلار رو شاخش بود، یا رو شاخم بود! اون آقایی که ازش تلفن گرفته بودم داشت به یکی راجع به سیستمی به اسم PREPAID توضیح میداد. گوشامو تیز کردم! مثل ایرانسل میموند. تلفنی که فقط با مقادیر ناچیزی فعالش میکنی، بعد مدام شارژ میکنی! یه برنامه هم واسه خودت میریزی که چه امکاناتی میخوای که این برنامه رو هر وقت خواستی، میتونی تغییر بدی. میتونی تنظیم کنی که روزانه یا ماهیانه یا دقیقهای شارژ بشی. که اینم باز مثل برنامههای ثابت، اگر بیشتر از مقدار مجاز یا خارج از محدوده مجاز استفاده بشه، از شارژ کارت کم میکنه! مثلا اگر برای یک ماه گرفته باشی، ممکنه ۲ روزه تموم بشه! اینجوری که این آقاهه میگفت، اینجا هم مثل برنامه های غیرشارژی، داستان گوشی تلفن به راهه! یعنی یا باید از خودشون گوشی بگیری یا باید اون گوشی که داری با سیستم اینا بخونه! بعدا فهمیدم که سیستم Prepaid از نظر دقیقهای خیلی گرانتر در میآد و بیشتر به درد کسانی میخوره که استفاده کم و کوتاهمدت دارند؛ مثلا مسافرها یا خانمهای خانهدار که فقط در بعضی مواقع مثل خرید! به تلفن نیاز دارند.
چرا زنگ نزدن؟ نکنه نشستن به گریه؟ بدون اینکه مرکز خرید به اون بزرگی رو متر کنم و مثل آدمهای دیگه کلی خرید کنم، اومدم بیرون! حس خرید نبود. تازه، مامانم هم نبود که ازش بپرسم این خوبه یا اون؟ این بهم بیشتر میاد یا اون؟ حتی وقتی میرفتم خونه، اونجا نبود. واسه چی کفش امتحان کنم و یه سایز کوچیکترشو براش بگیرم و ببرم خونه… بابام تو خونه نمی بود که به هوای سورپرایز کردنش برم یه لباس مردونهفروشی و پیرهنهاش رو ببینم، ببینم بابام کدوم رنگی نداره که براش بگیرم و الی آخر… نه! اصلا حس مغازهگردی نبود! چرا زنگ نمیزدن! از چپ وارد اینجا شده بودم یا راست؟ یه صدا درونم گفت، چه اهمیتی داره! فقط برو! زنگ زدن… همون صداهه گفت، برندار، چی میخوای بگی؟ بیخیال اون صدا شدم ولی نمیدونستم چی باید بگم. چه جوری باید صحبت کنم. باید با خوشحالی حرف میزدم؟ اونوقت فکر نمیکردن انگاری ایران بهم چقدر سخت گذشته که یه روزه کلی شادمان شدم؟ پس باید با ناراحتی حرف میزدم؟ نه! ناراحت میشدن! حالا فکر میکردن این یه روزه چقدر بهم سخت گذشته!
"هوا چطوره؟" هوا خوب بود خداییش… "آدامها چطورن؟" من و نظر دادن؟ به نظر من همه خوب بودن! من بوشواک (Bushwack) کارتون لاکی لوک بودم تو این موقعیتها! همه خوب بودن، همه مهربون بودن، همه میخواستن باهام دوست بشن! "راحتی؟" راستش غریبی حالیم نبود از اون اول! نمیدونم چرا! به گمون خودم، یه جایی، یه زمانی، یه سیمی تو وجودم اتصالی کرده و سوخته، نمیفهمم غربت به چی میگن! شاید هم به همین احساس نفهمی میگن! کلاً راحتم، ولی یه چیزی سنگینی میکنه. از اون اول، تو فرودگاه ایران سنگینی میکرد. هنوزم بعد از ماهها، سنگینیاش رو احساس میکنم! نمیدونم چیه! نه! دلم قرمهسبزی و میرزا قاسمی نمیخواد! یه باری اضافه شده بهم که با گذشت زمان، این بار اضافهتر هم شد. احساس تکراری دلگیرکننده سنگینیه! اینو دیگه نگفتم، فقط گفتم، راحتم و احساس غریبی نمیکنم. "ایرانی زیاد هست؟" آره گمونم. "ناهار چی خوردی؟" نکته حساسی بود. هنوز ناهار نخورده بودم. گفتم که کلی کار دارم و اصلا یاد ناهار نبودم. یه چیز سالم یه جایی گیر میاد که بخورم بالاخره!
بابا بزرگم گوشی رو قاپید. "الآن کجایی؟"… "هوا چطوره؟"… "آدمهاش خوبن؟"… "راحتی؟"… "با کلهسیاهها بد برخورد نمیکنن؟"… "نژادپرست نیستن؟"… "راحت باهاشون ارتباط برقرا میکنی؟"… "احساس غربت نمیکنی؟"… "ناهار چی میخوای بخوری؟"…
تاپ تاپ قلبم آروم نداشت. میترسیدم چیزی بگم ناراحت شن یا جوری متفاوت از منظورم برداشت بشه. میترسیدم از سوال تکراری جواب دادن خسته بشم و این خستگی تو صدام معلوم بشه. میترسیدم نحوه جواب دادنم یا جوابهام بد به نظر بیان…
کافیشاپ میبینم. بشینم توش؟ قهوه میخوام، معمولی باشه. سایز معمولی. با یه کیک معمولی. یه قیمت معمولی (خداییش آخرین باری که در مملکت عزیز رفتیم کافی شاپ دو برابر این پول داده بودیم!) یه جای خوب پیدا کردم. نرم نرمک قهوهام رو میخوردم. خدایا متشکرم. بابت اون لحظه. بابت آرامشش، بابت قهوهاش، بابت صندلیش، بابت اینکه اولین باریه که تو زندگیم جرات کردم تنهایی برم کافیشاپ، تجربه بدی به دنبال نداشت. دختر تنها تو کافیشاپ، خیلی معمولی بود!
رو شیشه چسبونده بودن: Wi Fi مجانی! ملت لپتاپ به دست میومدن و ساعتها مینشستن. هیشکی تند تند روی میزشونو تمیز نمیکرد که بهشون بفهمونه باید جمع کنن و برن! صف طولانی جلو صندوق توجهم رو جلب کرد. یکی کلی طول کشید کیک انتخاب کنه و آخرشم گفت اصلا کیک نمیخواد! هیچکس پشت سرش شکایت نکرد و غر نزد. کجای زمان صبر و تحمل از ژنهای ما حذف شده بود؟ جالبتر اینکه فقط اونایی که رو صندلیهای بیرون مینشستن اجازه داشتن سیگار بکشن. متاسفانه و بسیار زیاد متاسفانه سیگار، دوست خوب اکثر کافیشاپهای تهرون بود. یادم میاد با سرفه و خواهش تمنا که از آدمها میخواستیم سیگار نکشن ازمون میخواستن جامونو عوض کنیم تا دود سیگار اذیتمون نکنه!
باید اعتراف کنم که میدونم نوشتن، نبود خیلی چیزها رو جبران نمیکنه و حتی به وجود خیلی چیزا ارزش نمیده! ولی ناخودآگاه مقایسه میکنم. همیشه و همه جا و هنوز مقایسه میکنم. و باید حتما بگم که خدا گواهه هیچ وقت هیچ چیزی بهم کمک نکرد. هیچ چیزی بهم کمک نکرد و نمیکنه از ایران بدم بیاد! نه نبود دود سیگار تو کافیشاپ و نه کمتر بودن پول قهوه. نه نگاههای معمولی آدمهای اینجا و نه برخورد همراه با احترامشون. نه وقتی میبینم اون یکی دو تا گدا تو خیابون بهم نمیچسبن و روح تمام رفتگان و جون همه بازماندههام رو بخاطر مقادیر ناچیزی پول قسم نمیدن، دنبالم نمیان و اگه هم پول ندم تا هفت نسل بعد و قبلم رو نفرین نمیکنن… هیچ کدوم این تفاوتها باعث نمیشه از ایران بدم بیاد. نه این کوچیکها و نه تفاوتهای بزرگتر و عظیمترش.
تلفن از آمریکا، یه فامیل دوست داشتنی بود. "الآن کجایی؟"… "چی کار میکنی؟"… "چی؟ رفتی نشستی تو کافیشاپ؟"…"راحتی؟"… "جات خوبه؟"…" چیزی میخوای پست کنم؟"… " اونجایی که هستی ایرانی زیاده؟"… "لهجه عجیب غریب ندارن؟ انگلیسی میفهمن؟" اینجا رو خوب پرسید! تا جایی که من برخورد کرده بودم همه دوزبانه بودن.
"هوا چطوره؟"…"آدمها چطورن؟" گریه و گریه و گریه. آخه خدا پدر و مادرتون رو بیامرزه، چرا گریه میکنین؟ "برای غریبیت گریه میکنم. برای تنهاییت گریه میکنم!" غریبی چیه؟ غربت کجاست؟
"چقدر بیعاطفهای! چطور میتونی؟" این جمله خنجری بود صاف تو قلبم! احساس کردم نفسم بالا نمیاد. راست میگفت؟ من بیعاطفه بودم؟
"دلت تنگ شده؟" هنوزم این یکی از سختترین سوالهاست. موضوع صحبت رو عوض کردم. گریه نداشتم ولی اصلا حس خنده هم نبود مخصوصاً با اون خنجری که خورده بودم. یه نفس عمیق کشیدم و اونقدر چرت گفتم و خندیدم تا این فامیل عزیز گریهاش بند اومد…
با یه پیام کوتاه شمارهام رو به پریوش اطلاع دادم… یک دقیقه نشد که زنگ زد…
ثبت دیدگاه