قسمت اول این گفتگو با آقای حمیدرضا رفعتی که به مراحل آمادهسازی وی و همسرش برای مهاجرت میپرداخت در اینجا منعکس شده است. در این قسمت تجربه ایشان از مصاحبه کبک را میخوانید.
«…بالاخره نامه آمادگی مصاحبه آمد. از یک طرف استرس داشتیم و از طرف دیگر خوشحال بودیم. با خودمان گفتیم طبق معمول یک ماه بعد از نامه آمادگی مصاحبه، نامه دعوت به مصاحبه میآید که ما درخواست میدهیم و عقبش میاندازیم. وقتی ایمیل زدم به کنپارس و در این مورد مشورت خواستم، گفتند: صبر کن اول نامه دعوت به مصاحبه بیاید، بعد راجع به درخواست تأخیر فکر میکنی. حدود دو ماهی هم با این فکر از دست دادیم و زبان نخواندیم. البته بچه که به دنیا میآید کنترل زمان از دست میرود چون زندگی آدم تغییر میکند، این بود که زبان نخواندیم. بعد دیدیم که نامه دعوت به مصاحبه هم نیامد، گفتیم شاید زمان بیشتری بگذرد و این نامه نیاید، پس یواش یواش شروع کردیم به زبان خواندن. یک مشکل مهم دیگر هم وجود داشت اینکه من خرداد ماه یک تجارتی را علاوه بر شغل اصلیام راه انداخته بودم. عملا صبحها ساعت ۶ میرفتم سر کار و ۱۲ شب برمیگشتم. به هر حال سعی کردم تلاش بیشتری بکنم، روزهای اول یک تا دوساعت زبان میخواندیم، و دعا میکردیم نامه دعوت به مصاحبه دیرتر بیاید. خلاصه سه ماه و نیم بعد نامه دعوت به مصاحبه آمد که در آن زمان بیسابقه بود اینقدر طول بکشد.
در محل کار شغل اصلی، خیلی با من همکاری میکردند، حتی بدون اینکه مرخصی بگیرم مدیرعامل میگفت یک یا دو روز در هفته بیایی سر کار اشکالی ندارد. اما خوب اواخر یک پروژه استراتژیکی برای شرکت پیش آمد و من نمیتوانستم در یک ماه و نیم آخر مرخصی بروم. هرچند یک نفر را جایگزین کردم ولی باید هر روز ۵ تا ۶ ساعت وقت صرف میکردم تا به آن فرد سر بزنم، چون فاصله محل کار تا خانه طولانی بود. ده روز مانده به مصاحبه همه چیز را به طور کامل رها کردم. حالا زبانم خوب شده بود ولی یک سری اطلاعات جانبی برای مصاحبه نیاز داشتم که آماده نبود. باید در شرایط مصاحبه قرار میگرفتم. اتفاقی که برایم افتاد، گمان نمیکنم برای کس دیگری افتاده باشد. این که چند روز مانده به مصاحبه ببینید که اصلا آمادگیاش را ندارید. این خیلی مهم است که دانش زبانی شما چقدر است. ما دیگر خودمان زبان خواندیم و کلاس نرفتیم. کنپارس دو جلسه آمادگی مصاحبه برای ما گذاشت که خیلی خوب بود و به ما کمک کرد، ما یک جلسه دیگر هم وقت گرفتیم و سر مسائل دیگری که ممکن بود در جلسه مصاحبه مطرح شود صحبت کردیم. آماده شدیم و شدیدا شروع کردیم به درس خواندن.
من البته چون روزی ۶ تا ۷ ساعت با اینترنت کار میکنم خیلی به فضای اینترنت آشنا هستم. بسیاری مطالب را جمع کردم. با شرکتهای آی تی که در کبک بودند مکاتبه کردم. در نهایت هم حالتهای مختلف را در ذهنم مرور کرده بودم و دیگر واقعا نتیجه برایم مهم نبود. مصاحبه اتفاق خیلی بزرگی در این مسیر است، چون ممکن است زندگی آدم را تغییر بدهد. ولی ما میدانستیم که حتی اگر مصاحبه هم رد بشویم اتفاق خیلی خاصی نمیافتاد، هیچ وضعیت غیرقابل تحملی پیش نمیآمد و زندگی ادامه داشت. میدانید وقتی همه چیز را در زندگیت متوقف میکنی و فقط روی یک چیز متمرکز میشوی، شانس موفقیتت در آن یک زمینه بالا میرود ولی در صورت عدم موفقیت در آن زمینه همه زندگیات تحت تأثیر قرار میگیرد، ولی وقتی زمینههای مختلفی را در زندگیات باز میکنی، درست است که نسبت به گروه قبلی شانس کمتری داری، ولی اگر موفق هم نشوی چیز چندانی را از دست نمیدهی. حکایت این است که شما انتخاب میکنی که صد باشی یا صفر، یا اینکه همیشه ۵۰ درصد باشی ولی آسوده باشی. من هم همینطور بودم، یعنی با توجه به تجارتی که راه انداخته بودم و راههای دیگری که در نظر گرفته بودم نگرانی کمی داشتم. ولی برای خانمم قضیه جدیتر بود، بقول خودش برایش جنبه حیثیتی پیدا کرده بود. میگفت از نظر درونی برای خودم مهم است که از پس این موضوع بربیایم.
روز مصاحبه هم هر دو استرس داشتیم اما من سعی میکردم بر خلاف خانمم بروز ندهم. جالب بود که پشت هتلی که در آن مصاحبه برگزار میشد یک گورستان کوچک بود. صبح که پاشدیم پردهها را کنار زدیم، دیدیم آنجا یک گورستان هست. ما ده دقیقه تا یک ربع از پشت پنجره به گورستان نگاه کردیم، بی آنکه حرفی بزنیم. به خانمم گفتم خوب نگاه کن و خودت را آرام کن. ببین که با این مصاحبه هیچ اتفاق مهمی نمیافتد. این موضوع واقعا به ما کمک کرد. آرام شدیم و رفتیم پایین در لابی نشستیم، یک خانم و آقای عربتبار هم آنجا بودند. افسر اول افسر ایرانیتباری بود که ما خیلی حرفها دربارهاش شنیده بودیم، اینکه چون ایرانیها را خوب میشناسد نمیتوانی زیاد جلویش نقش بازی کنی یا اینکه خیلی بداخلاق است و از این حرفها. آمد اسمی را گفت و دوسه بار تکرار کرد ولی کسی نبود. ما نفس راحتی کشیدیم و خیالمان راحت شد.
بعد خانم آفیسر نسبتا مسنی آمد و زوج عربتبار را صدا زد. فقط من و خانمم مانده بودیم. باور کنید همین الان هم که دارم تعریف میکنم استرسش هست. خلاصه بعد از چند دقیقه یک دختر خانم جوانی آمد و اسم ما را صدا زد و گفت بفرمایید. رفتیم و در راه پله هم یک احوالپرسی با او کردیم. رفتیم داخل اتاق مصاحبه که اتاق خیلی خوبی بود. طبقه زیرین هتل بود و نکته خوبش این بود که پنجره خیلی بزرگی داشت و نوری که از پنجره میآمد داخل اتاق، حس جریان داشتن زندگی را به آدم میداد و همین خیلی کمکمان کرد. در یک اتاق در بسته که نور نباشد، شاید شما احساس کنید از همه طرف تحت فشار هستید اما در چنین شرایطی پسزمینه ذهنتان میتواند این باشد که هر اتفاقی که بیفتد، پشت آن پنجره زندگی در جریان و در انتظار تو است و اینجا قرار نیست که من بمیرم.
خوب افسر شروع کرد اول مدارکمان را ببیند. اول مصاحبه من کمی استرس داشتم، تا حدی که یک سوال خیلی ساده پرسید و من نتوانستم جواب آن سوال را بدهم. فکر میکنم ۶ تا ۷ بار با آرامش سوالش را تکرار کرد. خانم بسیار با شخصیت و مهربانی بود، وقتی شروع به مصاحبه کرد، کاملا احساس میکردم فردی مقابلمان نشسته که میخواهد به ما کمک کند. یعنی اینکه اصلا آدمی نیست که بخواهد امتحانمان کند یا چیزی را بپیچاند. تصور من از جلسه مصاحبه این بود که من یک سری مدارک به ایشان دادهام و حالا ایشان میخواهند پرسشهایی در مورد این مدارک از من بپرسند تا اگر ابهامی دارند برطرف شود، دقیقا در همین حد. وقتی هم که ادامه پیدا کرد یعنی وقتی که آن سوال را پرسید و من نتوانستم جواب بدهم، چند بار آرام تکرار کرد و من مطمئن شدم که خانمی اینجاست که آماده کمک به من است. سوالش راجع به این بود؛ یک فرمی به من داده بودند که در آن نام پسرمان از قلم افتاده بود. سوال این بود که شما پسر دارید، چرا اینجا اضافه نشده است؟ میتوانید اینجا اضافه کنید؟ در آخر اینقدر تکرار کرد که متوجه شدم، سریع برگه را گرفتم و اضافه کردم. بعد هم صحبتمان شروع شد. مدارک را گرفت و چک کرد. پرسید: چرا میخواهید بروید کانادا؟ من برایش توضیح دادم چون یک آدم فنی هستم خیلی دوست دارم در کارم پیشرفت کنم و جوری زندگی کنم که دوست دارم. اتفاقا یک سایت بینالمللی هست که شرایط خودتان را میگویید و بعد سایت به شما پیشنهاد میدهد که محل مناسب برای مهاجرت شما کجاست. خوب به من اول سوئیس را پیشنهاد داد و بعد کانادا را، که این را بردم و همان موقع به افسر در مصاحبه نشان دادم که یکی از دلایل انتخاب کانادا هم این بوده است.
از دغدغههایم برایش گفتم و گفتم که میدانم شاید اوایلی که میآییم کانادا، نتوانم زندگی راحت و خیلی خوبی را داشته باشیم. این را هم در پرانتز برای شما بگویم که الان تعریف ما از «خیلی خوب» این است که ما طبقه متوسط اگر برویم مونترال، سطح زندگیمان بالاتر از اینجاست، وقتی برویم خانه داریم، ماشین داریم، تفریحاتمان را داریم، ولی این طور نیست و ممکن است اوایل این خبرها نباشد. در واقع اگر نسبت بگیریم، حتا زندگی اینجایمان بهتر باشد. باید پیش از اقدام برای مهاجرت به این مسائل آگاه باشیم. به افسر گفتم: همه اینها را میدانم ولی چون دغدغه من چندان مالی نیست، همه اتفاقاتی که آنجا برایم بیفتد را تحمل میکنم.
پرسید چه چیزهایی آنجا برایت مهم است؟ گفتم: چون فرزند کوچک دارم، امنیت آنجا برایم خیلی مهم است و مونترال از این بابت جای خوبی است. بعد سرچهایی که کرده بودم برای کار و منزل نشانش دادم. به عنوان محلی که برای زندگیام انتخاب کردهام، یکی از محلههای مونترال را معرفی کردم. پرسید: چرا میخواهی اینجا زندگی کنی؟ توضیح دادم که در یک سایتی عضو شدهام و روزنامهای که در آن هست را اشتراک گرفتهام و هر روز میروم و از آن خبر میگیریم. پایان سال یک گزارش سالانه داده بود که در کل مونترال در سال ۲۰۱۲ فکر کنم نزدیک ۱۰۰ نفر آدم به قتل رسیده بودند، یعنی صد نفر در یک جمعیت حدود دو میلیون نفری و محلهای که من انتخاب کرده بودم و به اصطلاح سرچ کرده بودم، از محلاتی بود که کمترین اتفاقات این چنینی در آن رخ داده بود. گفتم چون امنیت برای من خیلی مهم است این محله را انتخاب کردم. از این کار خیلی خوشش آمد و گفت: خیلی خوب جزییات و مسائل روزانه مونترال را پیگیر هستی.
با خانمم هم کمی صحبت کرد، از تحصیلات و سابقه کاریاش پرسید. ایشان زبان و ادبیات فارسی خواندهاند. بعد مدرک بیمه من را با یک ذرهبین چک کرد. همان موقع من فهمیدم که دیگر ما قبول هستیم وگرنه سراغ این چیزهای ریز نمیرفت و در نهایت اعلام کرد که شما قبول هستید. این لحظه جالب بود، چون سادهتر از چیزی بود که فکر میکردیم. ما همیشه چیزهایی را که میخواهد برایمان اتفاق بیفتد، سختتر از چیزی که هست فرض میکنیم. آن موقع فهمیدیم که اصلا به آن سختی که فکر میکردیم، نبود. یک ساعت و ده دقیقه مصاحبه ما طول کشید. عکس پسرم را هم با خودم برده بودم، نشانش دادم. خوشحال شد و خوشش آمد. بعد راجع به اینکه آنجا چطوری باشید و چه چالشهایی دارید و با چه چیز مواجه میشوید صحبت کرد و گفت: مطمئنم که موفق میشوید. نمیدانم شاید اینکه من تجربیات کاری متنوعی داشتم، برایش جالب و موثر بوده. من همیشه معتقدم که اگر آکادمیک بودن برای آنها مهم باشد تا دلتان بخواهد آنها آدمهای آکادمیک بالاتری نسبت به ما دارند. به هرحال آدمی که از دانشگاههای کانادا فارغالتحصیل میشود ممکن است نسبت به آنکه در دانشگاههای دیگر درس خوانده، سطح علمی بالاتری داشته باشد ولی چیزی که برای آنها مهم است، این است که ما وارد بازار کار شدهایم و خیلی تجربهها را خودمان به دست آوردهایم و این برای آنها خیلی خوب و مفید است به ویژه افرادی که سابقه کار با شرکتهای بینالمللی را دارند. آنها میگویند بالاخره یک شرکتی برای آموزش این آدم هزینه کرده تا او را به این سطح برساند، بنابراین خیلی بهتر است چنین فردی را جذب کنیم تا برویم سراغ آدمی که تازه مهندسی کامپیوترش را گرفته و خودمان بخواهیم برایش هزینه کنیم تا توانمندی و تجربهاش به این فرد برسد. این وسط فقط سطح زبان فرد میماند که با تقویت آن، همه چیز تمام است.
ادامه دارد…
ثبت دیدگاه