ما ز بالاییم و بالا می‌رویم!
13 مارس 2014 - 8:16
بازدید 408
14

ستون «قصه من» می‌خواهد به تجربه‌های ایرانیان ساکن کانادا در مواجهه با واقعیت‌های زندگی در سراسر این کشور بپردازد و در زمان حاضر بیشتر بر روی تجربه زندگی در مونترال کبک متمرکز شده است. هدف این است که ببینیم این راویان از رفتار سایر ساکنان این استان به‌ویژه ساکنان قدیمی و غیرمهاجر با خود چه […]

ارسال توسط :
پ
پ

ستون «قصه من» می‌خواهد به تجربه‌های ایرانیان ساکن کانادا در مواجهه با واقعیت‌های زندگی در سراسر این کشور بپردازد و در زمان حاضر بیشتر بر روی تجربه زندگی در مونترال کبک متمرکز شده است. هدف این است که ببینیم این راویان از رفتار سایر ساکنان این استان به‌ویژه ساکنان قدیمی و غیرمهاجر با خود چه حکایت‌هایی دارند؛ آنها را چگونه افرادی یافته‌اند و چه جنبه‌های مثبت و منفی در این رفتارها مشاهده کرده‌اند. شما هم می‌توانید قصه خود را برای مخاطبان این صفحات بیان کنید… و یک یادآوری: اسامی مطرح شده از جمله اسم راوی برای حفظ حریم شخصی افراد تغییر کرده‌اند.

سلام. من فرناز هستم. هفت سال است که به کبک آمده‌ام. اینکه برایتان می‌نویسم به‌خاطر بحث جالبی است که از تجربیات و زندگی واقعی مهاجران در نشریه پرنیان براه انداخته‌اید. حیف که وقتی ما آمدیم کسی نبود تا از مسائل کاری‌اش بگوید و تا همین الان هم باید همه چیز را خودمان از اول تجربه کنیم. و اما از من: در تهران به دنیا آمدم، مادرم مومن و مذهبی و پدرم تقریبا روشنفکر بود. مثل بیشتر والدین ایرانی خیلی فداکار بودند. هردویشان به من و برادرم خیلی رسیدند و تنها توقع‌شان این بود که بچه‌های خوبی باشیم. در ایران با خانواده‌ام زندگی می‌کردم. در خانه‌ای دوطبقه که پس از فوت مادرم، من و پدرم در یک طبقه‌اش بودیم و برادرم و خانمش در طبقه دیگر. پس از مهاجرت، پدرم تقریبا هرسال به من سر می‌زند و البته هیچ‌وقت نتوانستم  قانعش کنم که اینجا بماند.

من در ایران دو لیسانس را به راحتی خواندم، در اداره خوبی استخدام شدم، کارم را خیلی دوست داشتم ولی مثل بیشترمان که اینجا هستیم ناگهان فکر مهاجرت به سرم زد. به‌خاطر تسلطم به زبان، به سراغ سایت مهاجرت کانادا رفتم، فرم‌ها را پر کردم، کمی بعد جواب مثبت گرفتم، خودم را بازخرید کردم و در سی و پنج سالگی به کبک آمدم. هفت سال گذشته و تنهایی زندگی‌ام را با کار و درس پر کرده‌ام و البته بیشتر درس خوانده‌ام. سه دیپلم یکساله در سه رشته مختلف ولی نزدیک به هم را گذرانده‌ام. این آخری مدیریت اداری است. اینجا از همان اول ورود کارم را از فروشندگی در یک بقالی نزدیک خانه شروع کردم. بعد به بانک رفتم که مزایای خوبی داشت ولی کارکردن در یک اتاق دربسته با روحیه‌ام جور نبود و نماندم.  بعد در یکی دو سازمان کبکی شروع به کار کردم که به مهاجران کمک می‌کرد و بالاخره الان دارم رشته‌ای می‌خوانم که پس از گرفتن مدرکش می‌توانم در اداره‌ای که برای مشاوره و کاریابی مهاجران است مشغول به کار شوم. به دلیل تجربیات کاری که تقریبا همه‌اش در محیط‌های کبکی بوده است، توانسته‌ام تا حد زیادی با خصوصیات این استان و مردم اینجا آشنا شوم. از خوب و بد. و البته بیشتر خوبی دیده‌ام تا بدی.

از خوبی‌هایش شروع می‌کنیم. اول اینکه اینجا خیلی امن است. به عنوان یک زن حتی اگر شب و دیروقت از سر کار برگردم می‌توانم راحت در خیابان راه بروم. می‌توانم مثل یک مرد کار یا مسافرت کنم و در هر رشته‌‌ای که می‌خواهم درس بخوانم. مردم به کار هم کاری ندارند. هرچی هستی برای خودت هستی. کسی تو را به خاطر شغلت یا لباست قضاوت نمی‌کند. در مجموع مردم مهربان و باادبی هستند. اما خوب نژادپرست هم هستند. بخصوص وقتی پای استخدام در میان باشد حتما بین من و یک کبکی، او را انتخاب خواهند کرد. بخصوص اگر کار راحت و با پرستیژ باشد شانس اینکه به خارجی برسد کمتر است. البته من درکشان می‌کنم و به آنها تا حد زیادی حق می‌دهم. کبکی‌ها همیشه در اقلیت بوده‌اند و مجبور بودند از همدیگر حمایت کنند تا بتوانند دوام بیاورند.

متن کامل را در این صفحه از وبسایت پرنیان و یا این صفحات از شماره نوزدهم پرنیان کانادا ببینید.

 

ثبت دیدگاه

  • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط تیم مدیریت در وب منتشر خواهد شد.
  • پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط باشد منتشر نخواهد شد.

برای ارسال دیدگاه شما باید وارد سایت شوید.

مراقب تشابه نام‌ها باشید! مارا با نام کنپارس به دوستان خود معرفی کنید.
This is default text for notification bar