یادآوری: برای آشنایی با مصاحبهشوندهها و تجربه آنها با سیمون، یکی از مشهورترین افسران مهاجرت کبک در ترکیه، قسمت اول و قسمت دوم این مصاحبه را مطالعه نمایید.
در قسمت اول این نوشتار که بخشی از ستون چای سرد شماره ۱۲ پرنیان ایران، با تجربههای متفاوت دو زوج از مصاحبه کبک آشنا شدیم. بخش دوم به موضوع فراگیری زبان فرانسه و تاثیر خدمات کنپارس در آمادگی موکلان برای جلسه مصاحبه میپرداخت و در اینجا به تجربه یکی از دو زوج در مصاحبه با سیمون.
عطیه و مسعود جلسه مصاحبه در ترکیه را با جزئیات کامل شرح میدهند. میتوان مطمئن بود که چیزی را از قلم نینداختهاند. میگویند که دو روز پیش از مصاحبه راهی ترکیه میشوند و در منزل یکی از دوستانشان اقامت میکنند. سه روز پیش از آن را هم مرخصی گرفتهاند و درسهای مصاحبه و زبان فرانسهشان را مرور کردهاند. هر دو اطمینان بالایی به سبب کامل بودن مدارکشان دارند و در حقیقت کاملا آماده هستند. وقتی به ترکیه میرسند، روز اول را به گردش و تفریح میپردازند. همه جا با وسایل حمل و نقل عمومی میروند، با قطار و کشتی و اتوبوس و نه تاکسی. روز دوم هم به هتل محل مصاحبهها میروند تا زمان و مسافت محل سکونت تا هتل را بررسی کنند. وقتی به هتل میرسند، زمان استراحت و ناهار بوده و آفیسرها رفته بودند برای ناهار. چند نفری هم در لابی هتل منتظر نشستهاند که زمان مصاحبهشان برسد. کمی با افرادی که آنجا نشستهاند گپ میزنند. خانمی را آنجا میبینند که میگوید افسر مصاحبهاش روز گذشته سیمون بوده است و خیلی بداخلاق بوده و ادایش را درآورده است. وقتی اینها را میشنوند عطیه خیلی نگران و دچار استرس میشود. مسعود او را از هتل بیرون میبرد و سعی میکند به او اطمینان دهد که نباید نگران باشد و در صورت مضطرب بودن ممکن است شانس قبولی را از دست بدهند. اما عطیه تا صبح با این نگرانی سر میکند و حتی شب نمیتواند خوب بخوابد. با لبخند میگوید: «ولی مسعود با آرامش کامل ساعت ۹ شب خوابید.» صبح عطیه به آرایشگاه میرود و لباس میپوشد. و هردو کاملا آماده به سمت هتل میروند. با هم قرار میگذارند که با کسی حرف نزنند تا مشکل روز قبل پیش نیاید. در لابی هتل منتظر میمانند. تا اینکه افسر از آسانسور بیرون میآید و صدایشان میکند، افسری به نام سیمون! عطیه میگوید: «اسم من را خیلی قشنگ تلفظ کرد و من تعجب کردم که به این خوبی گفت عطیه بهروش. رفت توی آسانسور و ما پشت سرش وارد شدیم. به مسعود گفت: تو خوبی؟ چطوری؟ با کی آمدین؟ چه کارهایی کردین؟ و مسعود جواب سوالاتش را میداد. بعد رفتیم یک طبقه بالاتر. وارد یک اتاق شد و ما هم بدنبال او وارد شدیم. اتاق کوچکی بود که مانند اتاقهای هتل تخت نداشت، بلکه یک میز گرد وسط بود و یک طرفش یک صندلی برای سیمون و در طرف دیگر دو صندلی گذاشته شده بود. یک میز چهارگوش هم کنار پنجره بود که روی آن کلی کاغذ و یک پرینتر قرار گرفته بود. اتاق خیلی زیبایی بود با پنجرهای خوب. همه چیز خیلی عادی به نظر میرسید. بعد گفت که موسیو اینجا و مادام آنجا و به صندلیهایی که باید مینشستیم اشاره کرد. من بارانیام را درآوردم و کناری گذاشتم. از قبل قرار گذاشته بودیم که وسط حرف همدیگر حرف نزنیم، افسر از هر کس سوال پرسید، خود آن فرد جواب بدهد.
سیمون به من گفت: پاسپورتت را بده. بعد پرسید چند ساله هستی؟ مدرک دانشگاهیام را خواست و من به او نشان دادم. گفت: کدام دانشگاه درس خواندی؟ گفتم: شهید بهشتی. گفت: آفرین؛ دانشگاه خوبی درس خواندهای. بعد مدرک مسعود را خواست و نگاه کرد. حدود ده دقیقهای دنبال یک چیزی میگشت و هی میگفت: نیست، ای وای کجاست، نیستاش، مگر میشود که نباشد؟ من پرسیدم: چیزی شده؟ گفت: استاتیستیک (آمار) اصلا اینجا نیست. من هم با یه حالت شوخی گفتم: نکند اینجا هم مثل ایران شده که هر روز قوانین عوض میشود. باز گفت: نه نیستاش. اما من خیالم راحت بود چون میدانستم که مسعود هم ۱۲ امتیازی است و خوب او "مین" میشود. بعد پرسید: شما بچه هم دارید؟ مسعود گفت: نه نداریم. بعد بدون اینکه سوالی بپرسد، پرونده را بررسی کرد. ما مدارکمان را به صورت بسیار منظمی با برچسب، در دو پوشه جدا گذاشته بودیم. از من پرسید که بعد از فارغالتحصیلی چه کار کردی؟ من هم گفتم: رفتم سر کار، و بی آن که او از من بخواهد، مدارک سابقه کاریام را به وی نشان دادم. پرسید: کار دومت چه بود؟ که من باز توضیح دادم و مدرک شغلیام را هم نشان دادم. شروع کرد در مورد محل کار و نوع کارم سوال کند، که شما آن جا چند نفر بودید و دقیقا هر کدام چه کارهایی میکردند؟ سمتهایشان چه بود؟ و این جور سوالها را پرسید. من هم توضیح میدادم و هرجا لغت کم میآوردم با دست نشان میدادم و او هیچ ایرادی نمیگرفت و میپذیرفت. حس میکردم میخواهد بداند که من واقعا آن جا کار کرده بودم و مدرک سابقه کارم واقعی هست یا نه. درباره کارهای بعدیام هم سوال پرسید و من پاسخ دادم. خودم مدارک را بی آنکه او بخواهد در میآوردم و نشانش میدادم.
بعد از مسعود پرسید: تو کجا درس خواندی؟ مسعود گفت: دانشگاه آزاد سنندج. پرسید کجاست؟ مسعود گفت: یکی از شهرهای غرب کشور. سیمون گفت: فکر کنم دانشگاه کوچکی باشد. حالا توی آن شرایط مسعود شروع کرد به دفاع کردن که ای آقا؛ نه اینطور نیست و دانشگاه ما بزرگترین دانشگاه آزاد غرب کشور هست و … که سیمون گفت: خیلی خوب، شوخی کردم، شوخی کردم، قبول! سپس در مورد شغل مسعود بعد از فارغالتحصیلی پرسید. مسعود گفت: در شرکتی که کار تولید مواد غذایی انجام میداد، سیلو میساختیم. پرسید: چرا سیلو میساختید؟ مسعود گفت: برای اینکه مواد غذایی را طبقهبندی کنند. سیمون گفت: ما سیلو را برای نگهداری علوفه میسازیم و کنارش "وش" هست. بعد پرسید میدانیم "وش" چیست؟ گفتیم: نه! برایمان صدای گاو را درآورد و گفت "ما". هر سه نفرمان خندیدیم. فضای مصاحبه ما جدا دوستانه بود. مسعود گفت: چقدر این اتاق گرم است. سیمون بطری آبی را برداشت و به هر دوی ما تعارف کرد. من نخوردم. به من گفت: بخور، اینها مجانی است و بروی آن طرف، دیگر گیرت نمیآید. این را که گفت راستش توی دلم خوشحال شدم که آها؛ بریم آن طرف! پس حتما دیگر تمام است!»
مسعود میگوید: «جلسه ما واقعا خوب بود. شاید به خاطر انرژی متقابلی بود که هر دو طرف داشتیم.» و عطیه ادامه میدهد: «دقیقا! سیمون از من پرسید: میدانی بازار کار تو آن جا چگونه است؟ گفتم: بله، میدانم. و سرچهای کاریام را نشان دادم. قسمتهایی را در سرچها لایت کرده بودم. یکی را نگاه کرد، نشانم داد و گفت: میبینی نوشته که باید هم نوشتن و هم خواندنات به زبان فرانسه خوب باشد! تو میتوانی؟ من هم گفتم: فکر میکنم همین الان هم در وضعیت خوبی هستم، اما آن جا هم که برویم در کلاسهای فرانسه شرکت میکنم. پرسید: یعنی میخواهی تا زمان رفتن فرانسه خواندن را رها کنی؟ گفتم: اصلا! ببینید این هم نامه استادم هست که نوشته ما هنوز داریم زبان فرانسه میخوانیم! سیمون هم با حالت شوخی گفت: حتما نوشته که خیلی هم خوبی و مهربانی و اینها! من خندیدم و گفتم: نه؛ اینها را ننوشته است. سپس ادامه دادم: میدانم که شاید مجبور باشم اولش کارهایی را بکنم که به رشتهام مربوط نیست و برایم سخت باشد اما اینها را میدانم و پدیرفتهام. مسعود هم گفت: من هم همینطور، حتی یک مدرک آشپزی دارم که میتوانم با آن در رستوران مشغول به کار بشوم. سیمون گفت: به به! مردها که توی ایران معمولا آشپزی نمیکنند! خوب طرز پخت یک غذا را بگو ببینم!» مسعود میگوید: «گفتن طرز پخت یک غذای خوب، خیلی سخت بود. برای همین من هی بحث را عوض میکردم.» عطیه میگوید: «به نظر من که جلسه مصاحبه خیلی خودمانی بود» مسعود میگوید: «به نظر من سیمون بعد از آن همه سابقه کار و ارتباط با ایرانیها، شناخت خوبی از روحیات آنها دارد. بنابراین از همین برخوردها تصمیم میگیرد که چه کسی برای مصاحبه قبول است. من مدام لبخند به لب بودم و اعتماد به نفس و آرامش داشتم. این احساس خوبی را در افسر ایجاد میکند. نظمی که در چیدن مدارکمان بود، هم بیتأثیر نبود. خیلیها واقعا مسأله را ساده میگیرند و راحت برخورد میکنند و خوب نتیجه نمیگیرند. مثلا آقایی آمده بود برای مصاحبه که فقط ده روز زبان فرانسه خوانده بود! خوب این یعنی چه؟ بعد میبینیم که همین افراد میآیند و از سختگیری افسر و گیردادنهای او حرف میزنند و همه جا مطرح میکنند. به نظر من سه چیز برای افسر خیلی مهم است؛ اول این که احساس آرامش و عدم استرس را در فرد ببیند و سپس مدارک و صحت آن را. در درجه سوم هم آشنایی فرد با کبک و ارزشهای آن و مسائلی که میدانید.»
عطیه میگوید: «یک اتفاقی هم افتاد و این که سیمون از من پرسید: بیمه داری؟ من گفتم بله و برگه استعلام بیمه را نشانش دادم. سپس گفت: دِفتر بیمه. من فکر کردم دارد به فرانسوی حرف میزند و هرچی فکر میکردم لغت دِفتِر بیمه را نمیفهمیدم. بعد متوجه شدم دارد ایرانی صحبت میکند. گفتم: دفترچه بیمهام را نیاوردهام. گفت: من میخواهم. مسعود گفت: این برگه که مهمتر است، ببینید مهر دارد! اما سیمون گفت: نه؛ در ایران نود درصد افراد دفتر بیمه دارند و ده درصد ندارند و تو جزو ده درصد هستی. من هم گفتم: نه؛ فکر نمیکردم لازم باشد و اگر بخواهید، برایتان میآورم. سیمون گفت: اظهارنامه مالی را بده. ابتدا متوجه نشدم که چه میخواهد. بعد فهمیدم و مدارک را به وی دادم. نگاه کرد و پس از چند لحظه صدای پرینتر آمد. مسعود خیلی خوشحال شد. دست من را گرفته بود و مدام میگفت: دوستت دارم! مرسی و از سیمون هم تشکر میکرد.» مسعود میگوید: «خوب من همه جا خوانده بودم که صدای پرینتر که بیاید دیگر حل است.» عطیه ادامه میدهد: «بعد فرمها را امضا کرد و گفت: شما قبول شدید. من در یکی از فرمها دیدم که “NOC” من استاتیستیک نیست. مسعود هم دید و ما گفتیم این “NOC” من نیست. و مدرکم را نشانش دادم. در حقیقت برای من رشته دیگری را زده بود. سیمون به من گفت: چیزی نگو، این به نفع تو است. سپس زیر یک جمله خط کشید که نوشته بود “High priority” گفت: این جمله طلایی است که برایتان نوشتم. در آخر از من عذرخواهی کرد و گفت: عصبانی شدی از دستم؟ و من آن موقع فهمیدم که وقتی سر رشته من را نگه میداشته و هی میگفته که استاتیستیک نیست، میخواسته ببیند در چنین موقعیتی استرس میگیرم یا نه، و چگونه از پس آن موقعیت برمیآیم؟ سپس گفت: میتوانید بروید. وقتی در آسانسور پایین میرفتیم، دوباره و بدون این که نگاهی به من بیندازد، از مسعود پرسید: کی برمیگردید ایران؟ و حالا کجا میروید؟ و کمی خوش و بش کرد. بیرون که آمدیم، بلافاصله به کنپارس زنگ زدیم و جریان “NOC” را گفتیم و گفتند که مشکلی نیست. بعد مسعود سریع رفت سرچ کرد و جمله طلایی را پیدا کرد و فهمید که چقدر خوب است و به هر کسی آن را نمیدهند. فردای آن روز هم برگشتیم ایران.» عطیه میگوید: «یک چیز کلی از مصاحبه بگویم که اینقدر اینها پرونده افراد را میخوانند که لازم نیست در مصاحبه خیلی هم چیزی بگوییم.»
ادامه دارد…
ثبت دیدگاه