یادآوری: برای آشنایی با مصاحبهشوندهها و تجربه آنها با سیمون، یکی از مشهورترین افسران مهاجرت کبک در ترکیه، قسمت اول، قسمت دوم و قسمت سوم این مصاحبه را مطالعه نمایید.
در قسمت اول این نوشتار که بخشی از ستون چای سرد شماره ۱۲ پرنیان ایران، با تجربههای متفاوت دو زوج از مصاحبه کبک آشنا شدیم. بخش دوم به موضوع فراگیری زبان فرانسه و تاثیر خدمات کنپارس در آمادگی موکلان برای جلسه مصاحبه میپرداخت و در قسمت سوم به تجربه یکی از دو زوج در مصاحبه با سیمون. حالا در چهارمین و آخرین قسمت به تجربه مصاحبه زوج دوم میپردازیم.
سارا و حمید البته، روایتی متفاوت از روایت عطیه و مسعود دارند. یک افسر، دو روایت! آنها سه روز قبل از مصاحبه به ترکیه میروند تا کمی با محیط آشنا و استرسشان کمتر بشود. یک روز قبل هم میروند محل مصاحبه را ببینند. دو هتل هیلتون آنجا بوده که باید قبلش دقت میکردند. میدانند یکی از آشناهایشان مدتی پیش بر اثر بیدقتی، هتل را اشتباه رفته و در لابی هتل نشسته، هرچه منتظر مانده که افسر بیاید کسی نیامده و زمان مصاحبهاش از دست رفته است. بنابراین باید سارا و حمید دقت کنند که هتل هیلتون همان هتلی باشد که مصاحبههای کبک در آن انجام میشود. وقتی به هتل میروند، طبق توصیههایی که در سایت خواندهاند، با کسی حرف نمیزنند. اما خانمی را میبینند که در لابی نشسته و به قدری حالش بد است که سارا و حمید هر دو دچار استرس شدیدی میشوند. سرانجام روز مصاحبه به هتل میروند و منتظر مینشینند. خانم جوانی بیرون میآید و از سر خیرخواهی و این که انرژی مثبت به افراد منتظر بدهد، میگوید: من با سیمون مصاحبه داشتم، عالی بود، هر کس با سیمون باشد، عالی است. حتی یک سوال هم از من نپرسید، فقط پروندهام را دید و گفت قبولی. وقتی سارا و حمید متوجه میشوند که افسر پرونده آنها هم سیمون است، خیلی خوشحال میشوند و در ابتدا با آرامش وارد میشوند. اما همین تلقی مثبت آن خانم در طول مصاحبه برایشان کمی دردسر ایجاد میکند، چون وقتی میبینند که سیمون بیوقفه و بهطور جدی از آنها سوال میکند، نگرانی وجودشان را میگیرد. با خود میگویند پس حتما ما رد هستیم که اینطور از ما سوال میپرسد وگرنه مانند آن خانم از ما هم سوالی نمیپرسید.
یک ساعت اول مصاحبه را با این حس منفی و تلخ میگذرانند. سارا میگوید:«ده دقیقه دیرتر از زمان مقرر مصاحبه آمد و ما را صدا زد. با آسانسور بالا رفتیم و وارد اتاقش شدیم که بسیار شلوغ و شلخته و ریخت و پاش بود. من فکر میکردم افسر باید خیلی شیک و مرتب باشد، اما اصلا اینطور نبود. سیمون پیرمردی حدودا ۶۵ ساله بود که خیلی معمولی و راحت لباس پوشیده بود. اولش خیلی با بداخلاقی با من حرف میزد. عینکش را روی نوک بینیاش گذاشته بود و با اخم از بالای آن به من نگاه میکرد و حرف میزد. یک ساعت و نیم از یک ساعت و چهل و پنج دقیقهای که گذشت را فقط با سوالهای پی در پی که حالت سوالپیچ و سینجیم کردن بود، گذراندیم. فقط یک ربع به بررسی مدارک گذشت. به این ترتیب که هر مدرکی را میگرفت، کلی سوال دربارهاش میپرسید. تقریبا ۷۰ یا ۸۰ درصد محتوای جزوه سوالات معمول مصاحبه که روی سایت کنپارس هست را از ما پرسید.»
حمید میگوید: «ایرانیها عادت دارند هی بروند خبر بگیرند که فلان افسر چطوری است و چه برخوردی دارد و اینها. در حالی که این واقعا به تفاوت پروندهها برمیگردد. خانمِ من به عنوان اولین دستیار دندانپزشک از ایران میرفت، بنابراین شاید سیمون میخواست که اطلاعات خودش را آپدیت کند، یا شاید میخواست توانمندی سارا را بسنجد و یا حتی اینکه مطمئن بشود که مدارک واقعی است.» سارا میگوید: «تمام مدت من و حمید سعی کردیم خودمان را باقدرت و محکم نشان بدهیم و تا آخر لبخند بر لب داشتیم در حالی که خیلی استرس داشتیم. سعی میکردیم نشان ندهیم!» حمید با خنده میگوید: «یک جایی دست همسرم را توی دستم گرفتم. دیدم که یخ کرده و خودم هم بعد از جلسه دستانم میلرزید. اصلا سیمون انگار یک کارهایی را به عمد میکرد. مثلا یک جا مدرکی را خواست که نشانش دادیم، گفت: ترجمهاش کو؟ گفتیم: ترجمهاش را که فرستادیم. گفت: نه؛ من چیزی این جا ندارم. گفتم: خوب شاید وکیلمان اشتباه کرده است. با بداخلاقی مدرک را کناری گذاشت و گفت: خوب حالا دربارهاش حرف میزنیم. چند جا که من میخواستم حرف بزنم با بداخلاقی میگفت: تو صحبت نکن! با تو نبودم!» سارا ادامه میدهد: «در حقیقت با این که پیش از مصاحبه شکلات خوردیم اما افت قند پیدا کرده بودیم. در نهایت من یک جایی به خودم گفتم: خوب نشود، مگر چه میشود؟ اصلا مهم نیست. چیزی را که از دست نمیدهم، همه زندگیام سر جای خودش هست، فوقاش میروم یک جای دیگر، استرالیا، نیوزلند یا … این بود که ترسم از بین رفت. شب قبل هم همین حرفها را به خودم زدم و خوب خوابیدم، اما حمید میگفت که شدیدترین استرس زندگیاش بوده و نتوانسته که خوب بخوابد. حمید دست من را میگرفت. به همدیگر لبخند میزدیم و با نگاه همدیگر را تأیید میکردیم، این حمایتها هم به خودمان آرامش بیشتری میداد و هم شاید روی افسر موثر بود. میدانید از دو ماه قبل از مصاحبه، دفترچه یادداشت کوچکی را برداشتم و هرچه که به نظرم میرسید ممکن است از ما پرسیده بشود را توی آن مینوشتم و بعد با حمید دوتایی تمرین میکردیم و مدام از خودمان میپرسیدیم.» حمید میگوید: «شبیهسازی جلسه مصاحبه خیلی مهم است، شما باید ترتیب چیدن مدارک را رعایت کنید، چند بار این را تمرین کنید که هر مدرکی را از کجا در بیاورید، چون افسر یک ریز حرف میزند و اگر حواس شما جمع نباشد ممکن است سر رشته بحث از دستتان خارج شود. ما اسم تمام مدارک را روی هر فایل نوشته بودیم و به مشکلی برنخوردیم. یک چیز مهم دیگر این بود که از ما پاسپورت خواست، خیلیها ممکن است پاسپورتشان را به هتل داده باشند، اما ما همراه داشتیم و نشانش دادیم.» سارا میگوید: «همانطور که گفتم باید سوالها را تا جای ممکن پیشبینی کرد. از ما هیچ سوال جدیدی نپرسید. دوسه روز پیش از مصاحبه ما شنیدیم که جدیدا دو سوال خیلی پرسیده میشود، یکی درباره اخبار کبک و دیگری این که میپرسد اگر من کارفرما باشم چرا باید تو را استخدام کنم. که ما همان موقع این دو سوال را هم تمرین کردیم. در جلسه مصاحبه از من سوال دوم را پرسید. من هم گفتم: خوب من توی کارم جدی هستم، مطمئنم که میتوانم هر کاری را به خوبی انجام بدهم، من یک نیروی کار جوان هستم و…» حمید میگوید: «البته اینطور نیست که به خاطر جواب ندادن یکی دو سوال یا اینکه مکث کردن روی یک سوال، بخواهند کسی را رد کنند. کسی که برای مصاحبه دعوت میشود، در حقیقت مدارکش بارها بررسی شده است، شاید فقط یکی دو نکته مبهم باشد که بخواهند در طول مصاحبه شفاف بشود. میخواهند ببیند فرد چقدر اعتمادبهنفس دارد و آیا قدرت این را دارد که خودش را با شرایط جدید تطبیق بدهد یا نه. چیز دیگری که آنجا به درد میخورد این است که هر چقدر زبانت خوب باشد، اعتمادبهنفس و توانمندی خودت در مصاحبه بالاتر میرود. هرچند برای آنها فقط این مهم است که کمتر از حدی که اعلام کردهای نباشی. یعنی فکر نکنند که دروغ گفتهای، یا بعد از گرفتن مدرک زبان را رها کردهای. یا الان داری هول میشوی.» سارا ادامه میدهد: «در نهایت فرمی را به ما نشان داد و گفت ببینید مشخصاتتان درست است؟ و ما دیدیم. سیمون گفت: شما قبول شدید و به ما اولویت داد یعنی "priority". گفت: من به شما اولویت دادم و شما کمتر از یک سال دیگر در کانادا هستید! ما شوکه بودیم! من هم میخندیدم و هم گریه میکردم. دو روزی واقعا فقط گیج بودیم! حتی یادمان رفت به کنپارس زنگ بزنیم و خودشان با ما تماس گرفتند. بعد از مصاحبه دوازده روز در ترکیه ماندیم. یادم هست که دو روز قبل از مصاحبه همهاش میگفتم: چقدر این شهر زشت است، و بعد از مصاحبه میگفتم: وای چقدر استانبول زیباست، در حقیقت قبولیمان توی مصاحبه روی نوع نگاه من تأثیر گذاشته بود.»
سارا، حمید، عطیه و مسعود این روزها دارند خودشان را برای رفتن آماده میکنند. حرفهای دکتر مختاری و آقای بسطامی درباره کارهایی که از دست فرد برمی آید تا رفتن را راحتتر و روزهای سخت اول مهاجرت را آسانتر کند، سرلوحه برنامههای این روزهایشان است. مسعود به خاطر وابستگی شدیدی که به مادرش دارد، امیدوار است بتواند مادر و پدر خودش را به کانادا ببرد، هرچند میداند با توجه به قوانین موجود، این کار سختی است. سارا هم بیشترین امیدواریاش همین است که بتواند خانوادهاش را به کانادا ببرد. برای او از هر چیزی مهمتر برادرش است که میخواهد در کشور کانادا وارد دانشگاه بشود. عطیه و مسعود، به سلامتی و تغذیه و ورزش بیش از پیش اهمیت میدهند، چون معتقدند روزهای اول افسرده کننده مهاجرت را با سلامتی جسمی میتوان تحمل کرد. میدانند که باید بتوانند هرچه زودتر به بازار کار کانادا وارد بشوند، و دغدغههایشان را به آن سو هدایت کنند.
پایان
ثبت دیدگاه