تجربه‌ای متفاوت از آمادگی برای مهاجرت
18 جولای 2012 - 22:19
بازدید 279
13

آنچه در اینجا می خوانید گزارشی از یک دیدار دوستانه با دو نفر از موکلین کنپارس و متقاضیان برنامه نیروی متخصص کبک است که به بهانه آماده سازی مطلب برای صفحه «یک فنجان چای سرد» خبرنامه داخلی پرنیان انجام پذیرفته و در شماره ۹-۱۰ این خبرنامه منتشر شده است. داستان سه دوست: روایتی متفاوت از […]

ارسال توسط :
پ
پ

آنچه در اینجا می خوانید گزارشی از یک دیدار دوستانه با دو نفر از موکلین کنپارس و متقاضیان برنامه نیروی متخصص کبک است که به بهانه آماده سازی مطلب برای صفحه «یک فنجان چای سرد» خبرنامه داخلی پرنیان انجام پذیرفته و در شماره ۹-۱۰ این خبرنامه منتشر شده است.

داستان سه دوست: روایتی متفاوت از تصمیمی بزرگ

گفتگو و تنظیم: آرزو فاطمی، مصطفی مختاری

دارم خیابان ها را پیاده زیر باران طی می کنم، خیلی مانده تا به خیابان تور برسم. ملتهبم و باران امروز انگار رحمی است به دل من و هم نسلی هایم که سهم شان همیشه مردد بودن است. علی رغم اینکه قرار است با دو نفر از کسانی که در مصاحبه کبک قبول شده اند، گفت و گو کنم، نمی توانم سریع تر از این راه بروم، قدم هایم یاری ام نمی کنند. از خودم می پرسم دارم چه می کنم؟ چه باید بکنم؟ از خودم می پرسم سهم من از این همه انتخاب و تصمیم جز تردید چیست؟ از خودم می پرسم باید چگونه می بودم تا امروز محکم تر و استوارتر قدم می زدم و با اطمینان بیشتری به کارهایی که تاکنون کرده ام و پس از این می خواهم انجام بدهم، می نگریستم. می ترسم از اشتباهاتم، آنقدر می ترسم که دیگر نمی دانم خیسی صورتم از بارانی است که شدت گرفته یا از اشک هایم که این بار، از سر احساس عجز و ناتوانی فرو می ریزند.

می رسم به دفتر کنپارس، بالا می روم، ستون چای سرد پرنیان منتظر گفت و گوی من است، گفت و گویی که گمان می کنم این بار، خیلی سرد و بی روح خواهد شد. کمی دیر رسیده ام، مصطفی و ندا گفت و گو را شروع کرده اند. روی تراس در فضای باز. دکور مصاحبه با سلیقه آناهید چیده شده است، میز شیشه ای در وسط، و بقیه دورش نشسته اند. یک صندلی خالی هم برای من گذاشته اند، که حتی حوصله پرسیدن یک پرسش را هم ندارم. سلام می کنم و می نشینم، ترجیح می دهم توی این لحظه های رخوت و بی حوصلگی دوربین را بردارم و فقط عکس بگیرم. صحبت هایشان چنددقیقه ای هست که گل انداخته، محمدرضا شاپوری، ۲۷ ساله، کارشناس پرستاری، مجرد، و حامد داود پور، ۲۸ ساله، کارشناس پرستاری، که تازه از سفر برگشته است. اینکه درست هم سن و سال خودم هستند، به نظرم جالب می رسد. مصطفی می پرسد؛ از سابقه دوستی تان بگوئید، باهم یک جا درس خوانده اید؟ حامد می گوید؛ البته ما سه نفر بودیم، با آقای محمدی که هم سن ما و در بقیه شرایط هم مانند ما است. از سال ۸۲ با هم و هم دانشگاهی بودیم، اما در دوران طرح، مدتی از هم جدا شدیم.

توی کادر دوربین، حامد و محمدرضا را قرار می دهم و به جای ندا که میان شان نشسته است، نفر سوم که دوست دیگرشان، آقای محمدی است را تصور می کنم، چند بار شاسی را فشار می دهم و زاویه ها را تغییر می دهم. این سه نفر از همان هم نسلی های من هستند.

مصطفی می پرسد؛ چه شد برای کانادا اقدام کردید، آن هم هر سه نفرتان؟ حامد بی هیچ مکثی می گوید؛ این تصمیم الان نبوده است، به خیلی وقت پیش برمی گردد. من حتی یک سال قبل از اینکه تحصیل در رشته پرستاری را شروع کنم، شیمی می خواندم، اما انصراف دادم و پرستاری را انتخاب کردم. خوب خودتان می دانید که رشته پرستاری از رشته های اولویت دار کانادا است و این در واقع دورنمایی بود، برای رفتن به خارج از کشور. من و محمدرضا قبل از دانشجویی، همدیگر را نمی شناختیم، از اواخر سال آخر جدی تر شدیم، حتی قبل رفتن به طرح، ما دنبال کارهایش بودیم و جاهای مختلف در کشورهای مختلف را بررسی کردیم. بعد از بررسی کامل دانستیم که برای رفتن به خارج، نیاز به دانشنامه و تجربه کاری داریم، به همین خاطر، دو سه سالی، برای طرح مان صبر کردیم و بعد از آن عزم مان راسخ تر شد.

مصطفی می گوید؛ جالب است، شما تمام کارهایتان، برنامه ریزی شده و هدفمند بوده است؟ و این درست همان چیزی است که به ذهن من هم خطور کرده است، در کنار گفت و گوی مصطفی با حامد و محمدرضا، گفت و گویی هم در دل من در حال انجام است. از خودم می پرسم چطور می توان اینقدر زود مسیری را انتخاب کرد، و تا این حد صبورانه بخاطرش تلاش کرد؟  محمدرضا با لبخند به مصطفی پاسخ می دهد؛ بله همین طور است، در واقع ده سال پیش پسرعموی من، که ایشان هم پرستار بود، همراه با همسرش به خارج مهاجرت کردند. وقتی من پرستاری قبول شدم، با من تماس گرفت، و گفت خیلی برایت خوشحالم چون این رشته یکی از رشته های مورد نیاز کشورهای مهاجرپذیر است. ایشان خیلی من را راهنمایی کرد. تصمیم ما هم این شد که وقتی فارغ التحصیل شدیم، مهاجرت کنیم.

حامد می گوید، خوب ما شرایط مهاجرت را نداشتیم، بنابراین نمی توانستیم اقدام کنیم. نه لیسانس داشتیم و نه طرح گذرانده بودیم، مجوز خروج هم نداشتیم چون خدمت سربازی نرفته بودیم. باید در سال های پیش رو، این شرایط را مهیا می کردیم.

گفت و گوی درون من ادامه دارد، حالا دیگر مسیر پرسش های ذهنی ام تغییر کرده، باید از خودم بپرسم، اگر نسل من نسل تردید است، اگر شرایط جامعه رضایت بخش نیست، پس این همه اطمینان به انتخاب، میان این سه دوست هم سن و سال من، از کجا می آید؟ این همه برنامه در پس یقین به یک انتخاب سرنوشت ساز ریخته شده، یقینی که من همیشه تشنه رسیدن به آن بوده ام.

مصطفی باز هم می پرسد، هیجان در پرسیدن سوالاتی از این دست، در وجود او هم نشان از همین شگفتی است که در وجود من هم جاری است! چطور شد که با کنپارس آشنا شدید؟ باز هم حامد پاسخ می دهد؛ در این باره ما خیلی تحقیق کردیم. با محمدرضا مدتی به دوبی رفتیم و در کنکاش اینکه چه کارهایی انجام بدهیم، با موسسات مختلف و مشاورین مختلف اینترنتی، تلفنی و حضوری صحبت کردیم. بالاخره کنپارس را پیدا کردیم، که از جو آن خیلی خوشمان آمد. وقتی با کارشناس مهاجرت صحبت کردم، احساس کردم که انگار برایشان مهم نیست که من اینجا بیایم یا نه، صبورانه اطلاعات را در اختیارم گذاشتند و مشورت های خوبی به من دادند و بعدها حتی جواب ایمیل های من را می دادند. وقتی دیدم تا این حد همکاری می کنند، گفتم در ادامه هم حتمأ این همکاری بهتر هم می شود. محمدرضا حرف های حامد را ادامه می دهد که؛ حامد جست و جوگر خیلی خوبی است، می دانستم که دارد به صورت کامل تحقیق می کند، وقتی در مورد کنپارس به انتخاب رسید، من هم به طور صددرصد به او اعتماد کردم. همین که حامد گفت این موسسه مطمئن است، باور کردم که کارمان به نتیجه می رسد و با حامد همراه شدم. مصطفی می پرسد چرا کانادا؟ و محمدرضا می گوید خوب ما در مورد کانادا، استرالیا، انگلستان تحقیق کردیم و متوجه شدیم در مورد کانادا سریع تر به نتیجه می رسیم. مخصوصأ اینکه برای استرالیا ۵سال طول می کشید، کیفیت زندگی و آرامش هم که می دانید، در کانادا بیشتر است. حامد ادامه می دهد که دوسال پیش مدارک مان را به کنپارس دادیم. بعد از یک سال و دو ماه به مصاحبه دعوت شدیم.

ندا می گوید وقتی برای مصاحبه دعوت شدند من به حامد خبر دادم، دوست داشتم هر سه شان موفق بشوند.  البته این احساسم در مورد همه متقاضیان است، اما اینکه می دیدم این سه نفر خیلی زحمت می کشند و پشتکار دارند، اهمیت بیشتری داشت. محمدرضا می گوید؛ ما بعد از ۵ماه دوره زبان، هنوز هم زبان می خواندیم. حتی یادم هست وقتی در نمایشگاه بودم ندا تماس گرفت، من فکر کردم خبری هست، اما گفت فراموش نکنید زبانتان را حتمأ بخوانید! ما سه نفر مدارکمان را در یک پکیج گذاشتیم و ارسال کردیم. مصاحبه من و حامد به فاصله یک هفته بود اما آقای محمدی شش ماه پس از ما دعوت به مصاحبه شد و او هم قبول شد.

کلاس های آمادگی زبان، بلافاصله همزمان با قرارداد اولیه، شروع شد. مدرسان کنپارس هم بیشتر شگردهای مصاحبه را کار می کردند که خیلی مفید بود. روی محیط، اخلاق و رفتار و کارهایی که باید در فضای مصاحبه انجام بدهیم.

باران شدت بیشتری گرفته است، انگار با هیجان ما برای دانستن بیشتر درباره این سه جوان، باران هم مشتاق تر شده است. حالا دیگر دلم می خواهد دوربین را کنار بگذارم و توی گفت و گوی شان شرکت کنم، خیلی چیزها هست که امروز از زبان حامد و محمدرضا بشنوم و بشود وسیله ای برای ارزیابی خودم. برای مصطفی اما، ارزیابی کنپارس و خدماتش در اولویت بیشتری است، مدام می خواهد که دیدگاهشان در مورد کنپارس را مطرح کنند.

محمدرضا درباره شرایط مصاحبه می گوید؛ حامد یک هفته قبل از من به ترکیه رفت و من دو روز قبل از مصاحبه به آن جا رفتم. کلی با هم تفریح کردیم و من تازه شب مصاحبه یادم افتاد که اصلا چرا به استانبول آمده ام!

مصطفی می پرسد؛ خانواده در موفقیت مصاحبه تان چه نقشی داشتند؟ و قبل ازمصاحبه چه کارهایی انجام دادید؟ حامد جواب می دهد که؛ خانواده من می گویند هر طور که فکر می کنید به صلاحتان است رفتار کنید. درست است که دوری برایشان سخت است، اما تحمل می کنند. خانواده در کاهش استرس واقعأ نقش مهمی را دارند. درباره پیش از مصاحبه هم، روز اول که رسیدم، رفتم و هتل را دیدم، همه چیز را کنترل کردم و برگشتم. من از گوگل مپ همه چیز را کنترل کرده بودم. فاصله ها را هم درآورده بودم. مسیرها و هتل ها را کنکاش کرده بودم. همان چیزهایی که در مورد هتل و مصاحبه شنیده بودم، درست بود و نیاز نبود از اشخاص دیگر سئوال کنم. فقط هتل و لابی را نگاه کردم و برگشتم.

مصاحبه هم خوب بود. اولین چیزی که افسر از من خواست، پاسپورتم بود. پرسید در مورد کانادا، مردمش و تاریخش چه می دانید؟ به من گفت انگلیسی صحبت کن. انگلیسی آنها خیلی با لهجه بود. من که ده تا جمله گفتم، گفت به فرانسه ادامه بده. در مورد دانشگاهم، رشته ام، خانواده ام سوال کرد. در مورد کار، اولین جایی که کار کردم و سابقه کارم را جویا شد. در حین صحبت، بیمه و مدارکم را چک کرد و چیز جالبی که پرسید این بود که؛ کارت نظام پرستاری ایران را داری؟ کارتم را نشان دادم. گفت می دانی شرایط کار در کانادا چیست؟ من هم چیزهایی که تحقیق کرده بودم و مدارکم را به او نشان دادم، که خیلی خوشحال شد. چیزهایی که من می گفتم را می نوشت. در مورد کبک از من پرسید و من توضیحات کافی دادم. سی دقیقه مصاحبه ما طول کشید. در مورد زبان صحبت کرد، و پرسید؛ ارزش های کبک را می دانی؟ گفتم بله. اما وقتی خواستم توضیح بدهم، گفت لازم نیست، فقط می خواستم بدانم می دانید و قبول دارید. بعد پرسید؛ یک ایرانی خیلی مهم در نظام سیاسی کبک هست، او را می شناسید؟ گفتم نه! و او گفت نگران نباش که نمی دانی، ضرورتی ندارد کاملا نظام سیاسی کانادا را بدانید. همه اش یک جو دوستانه بود و بسیار مثبت. چیزی که بخواهم استرس داشته باشم نبود. در مورد زبان خیلی تأکید می کرد. گفت که یک سایت آموزش زبان داریم که می توانید به صورت آن لاین یاد بگیرید و برای متقاضیان کبک رایگان است. هر کلاس زبان که می روید، فیش هایش را نگه دارید که بتوانید هزینه هایش را دریافت کنید.

در پایان مصاحبه هم، راجع به کنپارس و دکتر مختاری پرسید و اینکه چرا وکیل گرفتم. برایش جالب بود که یادگیری زبان، با موسسه دکتر مختاری بوده است. مدرک دانشنامه ام را هم، کمی با ذره بین نگاه کرد و چیز خاصی نگفت. گفت می توانم بیمه ات را پیش خودم نگه دارم؟ گفتم: بله.

قبل از مصاحبه، من خیلی چیزها در این مورد می شنیدم، اما ترجیح می دادم به آن فکر نکنم. البته خاطرات را در مورد مصاحبه ها می خواندم و دوست داشتم بفهمم چگونه بوده است. من به این برداشت رسیدم که هر کسی با دید و نگرش خودش آن جو را می سنجد و در مورد آن صحبت می کند. به هر حال آنجا هیچ چیز توهین آمیزی نبود و جو آن قدر دوستانه بود که شاید بتوانم بگویم مثل همین الان بود.

مصطفی می گوید؛ آقای شاپوری مصاحبه شما چگونه بود؟

محمدرضا پاسخ می دهد؛ راستش من قبل از مصاحبه شنیده بودم که یک افسر ایرانی الاصل آنجا است، اما هیچ وقت فکر نمی کردم مصاحبه من هم با ایشان باشد. وقتی افسر خودش را ذوالفقاری معرفی کرد، فهمیدم که همان افسر است و خیلی خوشحال شدم. این البته تأثیری روی روند معمول مصاحبه نداشت. یک ساعت منتظر بودم و چون تنها بودم، دچار استرس شدم، اما به محض اینکه با ایشان دست دادم و شروع به صحبت کردیم، دیگر استرسی نداشتم. به زبان فرانسه از من مدارک را خواست. لیسانس، پاسپورت، ریزنمرات و… را چک کرد. به مدرک تحصیلی ام که رسید گفت: من در مورد رشته پزشکی و پرستاری اطلاعات دارم، شما به من توضیح بدهید که چه واحدهایی را پاس کرده ای و خوانده ای. واحدهای تخصصی را گفتم. پرسید که فلان بیماری جزء چه بیماری هایی است، توضیح دادم. پرسید مثلا اگر ببینی فردی به پن سیلین حساسیت دارد، داروی جایگزین چیست؟ برایش توضیح دادم. جالب بود! با حالت دوستانه گفت؛ شما تنها کسی هستید که جواب این سوال را دادید، تا به حال کسی به این پرسش من پاسخ نداده بود! راجع به بیمارستان های خصوصی و دولتی پرسید، در مورد اورژانس تهران پرسید چون من در این اواخر آنجا کار می کردم و من شرایط کارمان را توضیح دادم. بعد به انگلیسی راجع به شرایط پرستاری در کبک پرسید، و آن را نیز توضیح دادم که با سازمان نظام پرستاری کبک مکاتبه کرده ام و می دانم که باید عضو آنجا باشم. فرم ها را نشانش دادم که باید پر کنم و برگردانم. مصاحبه ۴۵ دقیقه طول کشید. سایت زبان را به من معرفی کرد و یک سری راهنمایی هایی به من کرد. یک سایت هم معرفی کردند که در مورد کاریابی سیستم های بهداشتی درمانی در کبک است.

مصطفی از آنها می خواهد خاطره بگویند و حامد می گوید: وقتی یک مرحله از زندگی ات را به خوبی پشت سر می گذاری، مثل همین مصاحبه برای مهاجرت، احساس خوبی به آدم دست می دهد. و محمدرضا می گوید: همین که افسر من ایرانی بود خاطره جالبی بود و این که استانبول خیلی خوش گذشت، فکر نمی کردم بخاطر استرس مصاحبه اینقدر به من خوش بگذرد! یک نکته مهم هم این است که شنیده ام خیلی از افراد می گویند که لهجه کبکی قابل فهم نیست. اما اصلا اینطور نیست. شاید در فیلم یا اخبار تند صحبت می کنند، اما آنجا اصلا اینطور نیست. هجاها و کشیدن صداها اصلا باعث نمی شود که معنای آن را متوجه نشوید. اگر کسی زبان را خوب بخواند، مشکل حل می شود. آنها هم شمرده شمرده حرف می زنند.

من که حالا دیگر، غرق در فضای پر از نشاط مصاحبه چای سردمان شده ام، می پرسم؛ رسانه های کنپارس را مطالعه می کردید؟ مثلأ سایت یا پرنیان؟

 حامد می گوید؛ بله کم و بیش مطالعه می کردم. مخصوصأ وقتی این خبر به من رسید که مصاحبه ها دیگر قرار نیست در سوریه برگزار شود، اخبار ضد و نقیضی می شنیدم و سایت را مطالعه می کردم. مطالب خیلی خوبی توی سایت هست، آقای بسطامی مطالب خوبی می نویسد. و مطالب آقای دکتر هم بسیار مهم است و به آدم کمک می کند. به نظرم حتی این سایت به صورت مرجع درآمده است، و ما در جاهای مختلف از آن نقل قول می کنیم. محمدرضا می گوید: بله درست است، خیلی های دیگر هم از آن استفاده می کنند، مثلا مطلبی گذاشته بودید روی سایت به نام «گام های کار پرستاری در کبک» که ترجمه همان جزوه نظام پرستاری کبک است. ترجمه بسیار روانی بود.

حامد نکته مثبت رسانه های کنپارس را در این می داند که در مسیر مهاجرت، هم نکات منفی وجود دارد و هم مثبت. هم سختی دارد و هم خوبی و آسانی. اگر همیشه در این مورد خوب بگوییم و تعریف کنیم فضای کاذبی ایجاد کرده ایم، توی این رسانه ها همه چیز واقعیت داشت و مطالب خوبی بود. البته باید آمادگی همه چیز را داشت. مطمئنأ ما برای شرایط بهتر و بهتر رشد کردن مهاجرت می کنیم.

بالاخره نوبت به جواب دادن سوال مهم مصطفی می رسد، انتقادی که در این مدت به عملکرد کنپارس می توان وارد کرد. مصطفی می خواهد بداند چقدر به شعار کنپارس که «ما به موفقیت شما در سرزمین جدید می اندیشیم»، نزدیک شده ایم. حامد می گوید تا اینجا همه چیز خدا را شکر خوب بوده است. خدماتی که ارائه شد، مانند زبان واقعأ خوب بود. اما به هرحال چون کسی که می خواهد مهاجرت کند مانند یک دانش آموز است که هیچ چیز نمی داند، و اینجا شما نقش معلم اش را دارید، باید پیگیری ها درباره اش بیشتر باشد. محمدرضا هم از اینکه در زمانی که مصاحبه ها کنسل شده بود، تا زمانی که تاریخ مصاحبه جدید مشخص شد، هیچ تماسی گرفته نشد، و هیچ خبری داده نشد، حرف می زند. و اینکه این مدت چقدر استرس داشته و نگران بوده است. ندا می گوید: این حرف برایم جالب است، چون یک دوست صمیمی داشتم که از طریق کنپارس برای مهاجرت اقدام کرده بود، در طول ماه هایی که او هم در همین شرایط قرار داشت، هربار با او تماس می گرفتم، خیلی شتابزده می پرسید خبری شده؟ و من می گفتم که؛ نه خواستم حالت را بپرسم! بعد دوستم می گفت هربار زنگ می زنی، قلبم می ایستد که حتما خبری شده، و من دیگر تصمیم گرفتم تا زمان مشخص نشدن خبر مصاحبه ها به او زنگ نزنم. ندا ادامه می دهد: خبری نشده بود که ما تماس بگیریم، خودمان هم منتظر بودیم ببینیم چه می شود. مصطفی می گوید: با توجه به این که افراد ما را به عنوان وکیل خود انتخاب کرده اند، وظیفه خود می دانیم که ایشان را نگران نکنیم و تا جای ممکن اطلاع رسانی درست و به موقع داشته باشیم تا خیال ایشان راحت باشد و درگیر استرس ها و فشارهای کار نشوند. محمدرضا می گوید: در نهایت، ما با توجه به اخبار کذبی که از جاهای مختلف دریافت می کنیم، تا زمانی که نرویم و نبینیم، سرزمین جدید برایمان ناشناخته است و تنها مرجع قابل اعتماد ما کنپارس است. وقتی اطلاعات صحیحی در اختیار ما قرار بگیرد، می توانیم با آگاهی بیشتری مهاجرت کنیم و موفقیت در سرزمین جدید ممکن می شود. حامد می گوید: اگر کسی بخواهد برای مهاجرت به کانادا وکیل بگیرد من حتما کنپارس را توصیه می کنم و تا حالا هم چند نفر از دوستانم را معرفی کرده ام.

مصاحبه تمام شده، داریم چای می خوریم. باران هنوز نم نم می زند. هوای خنکی بر صورت مان می وزد. مصطفی، حامد، محمدرضا و ندا سرگرم صحبت هستند و من دارم گفت و گوی درونم را پایان می دهم. در دلم نشانی از امید می بینم. با خودم می گویم همیشه می توانم راهی را ایجاد کنم، همیشه می توانم شروع کنم. از یک جایی می شود. برای حامد و محمدرضا سال ها پیش، و برای من شاید از امروز. بلند می شوم تا عکس آخر را بگیرم. توی کادر عکس، دو جوان مصمم و محکم و البته امیدوار را می بینم، که نه از چیزی فرار می کنند، و نه مثل من تردید دارند. دو جوان مصمم و محکم که از من و نسل من هستند، با شرایطی که در آن قرار داریم، اما معنایی اساسی را به زندگی شان بخشیده اند و برای هر هدف شان تعریفی دارند.

ثبت دیدگاه

  • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط تیم مدیریت در وب منتشر خواهد شد.
  • پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط باشد منتشر نخواهد شد.

برای ارسال دیدگاه شما باید وارد سایت شوید.

مراقب تشابه نام‌ها باشید! مارا با نام کنپارس به دوستان خود معرفی کنید.
This is default text for notification bar