نیکا کیا
قدم اول پیدا کردن محلی بود که بستههام رو باید تحویل میگرفتم! هر کسی یه آدرسی میداد. نتونستم اعتماد کنم. از رو برگههای رسیدی که تهرون بهم داده بودن و سایت فرودگاه و اینترنت بالاخره پیداش کردم. یه جائی پشت فرودگاه بود، به نظرم وسط بیابون اومد. خداوند گوگل رو آفرید و امکانات زیادی از طریق اون بهمون داد. نقشه گوگل کمکم کرد نکات جالبی رو بفهمم. از فرودگاه تا اونجا با یک خط اتوبوس میشد رفت. از مرکز شهر هم با اتوبوس سریعالسیر میشد رفت فرودگاه! ایستگاه اتوبوس تو مرکز شهر با محل زندگیم فاصله داشت، ولی اتوبوسی که از فرودگاه تا وسط بیابون میرفت، درست جلو در اون ساختمون یه ایستگاه داشت! آدرس و شماره تلفن و چگونگی رسیدن به اون محل رو یادداشت کردم. فردا صبح اول وقت اداری کارم پیگیری بارهام و پیدا کردن یه راه منطقی برای آوردنشون به خونه بود.
یادمه گفته بودم اگر بارهام به موقع نرسن، بیچاره میشم! وسایل زیست محیطی به اندازه یک روز و نیم داشتم! راهی خیابون شدم واسه یافتن یکی از اون جاهایی که روز قبلش نشونم داده شده بود…پریوش باز زنگ زد. اعتراف کرد که فاصله دو تا تلفنش به من یکسره پای تلفن بوده. واسه من تلفن کلا یه وسیله الکتریکی حساب میشه که در طول روز گاهی صداش در میاد. ولی هر روز صبح طبق فرمانم بیدارم میکنه و دوای وابستگی گهگاهیم به اس ام اس بازیه! در اصل یه ساعت کوکی بود که گاهی ازش استفاده ارتباطی میشد! به همین خاطر تلفن همراه برام کافی بود. واسه پریوش و خیلی از آدمهای دیگهای که میشناسم، تلفن از نون شب واجبتره. واسه همین پریوش قصه ما خط ثابت هم گرفته بود. شرکتهایی که خدمات تلفن ثابت میدن، اغلبشون اینترنت و تلویزیون هم میدن! اگر آدمیزاد این سه تا رو به صورت مجموعه بگیره، به اقتصاد خانواده کمک کرده! هزینه خط ثابت، اغلب مقدار ثابتی در ماهه و دیگه دقیقهها حساب نمیشن. واسه همین توصیه اکید میشه در استفاده ازش کوتاهی نشه! اینترنت و تلویزیون رو بعدا توضیح میدم.
اساسا هیچوقت دوست نداشتم تو فروشگاه با موبایل حرف بزنم، چه برسه به اینجا و اینکه فارسی حرف بزنم! نمیدونم چرا ولی سفرهای توریستی که میرفتیم اغلب ایرانیها آشنایی میدادن و سوالپیچ میکردن که از کدوم شهر اومدین و با کدوم تور اومدین و ایران چه کاره بودین و اینجا کجا موندین و این حرفها… حالا که مهاجرتی اومدم احساس میکردم اگه هم کسی حال داشته باشه سر آشنایی رو باز کنه، سوالها باید خیلی وسیعتر باشه و از اونجایی که دروغبافی و قصهبافی تو مرامم نبود نمیخواستم ریسک کنم. چون تنها اومده بودم، اینجا کسی رو نداشتم، تنها هم زندگی میکردم، تازه رسیده بودم، کم تجربه بودم، جنسم مونث بود و چند تا دلیل دیگه بهتر بود فعلا خیلی محتاط میبودم و دور دوستیابی و ایرانییابی رو خط میکشیدم. انصافا یه سری اتفاقها تو ایران معمول بود و من با اینکه از چندین نفر شنیده بودم مونترال شهر خیلی امنیه نمیخواستم اول بسمالله به همه اعتماد کنم. واسه همین همون طرفا قبل از اینکه به فروشگاهی برسم، رو یه نیمکت نشستم تا حرفهاش تموم شن. بیشتر صحبت سراین بود که ایران تا سرکوچه واسه خرید خونه نرفته بوده بخاطر همین اینجا هرچی جلدش خوشگلتر بود میخرید، یا اینکه هرچی گرونتر بود، چون حتما دلیلی واسه گرونیش بوده! نمیدونم چطور ممکنه آدم اونجوری زندگی کنه، شاید از رو پولداری، ناچار اونجوری فکر میکرده… یه دوستی داشتم در مملکت عزیز، که میگفت هیچی از خونه و زندگی حالیش نیست، چون مامانش خونه داره و همیشه همه چی آماده بوده تو خونشون. مامان پریوش چند سالی بود که بازنشسته شده بود ولی حتی قبلش هم، همیشه همه چی تو خونشون آماده بود. گمونم واسش اینجا یک کم سخت بوده زندگی. خوب، حق داشت دلش تنگ شه.. حق داشت مامانشو بخواد. دلم براش سوخت. بعد از حرفهاش احساس کردم چقدر تنهاست با اینکه میگه دوست و آشنا زیاد داره بازم به نظرم تنها اومد. احساس کردم خیلی بهم احتیاج داره! دو ثانیه از خداحافظیم نگذشته بود که فامیل محترم از بلاد امریکا زنگ زد. بازم گریه… بازم دلسوزی.. هیچوقت نفهمیدم چرا برام گریه میکرد.
صحبتم باهاش که تموم شد گشتم دنبال نشونههایی که از روز قبل یادم بود. نخیر… هیچی… آها… این مغازهه یادمه. مغازه مال عربها بود. اسمشو نمیگم تبلیغات به حساب نیاد. یه سری مایحتاج گرفتم. خیلی بامزه بود، دلمه، خیار شور، یه سری چیزا که کناره اسم انگلیسی و فرانسویش به فارسی نوشته بود، مثلا مربای هویج! یادم میاد قبل از اینکه بیام همه میگفتن از جون مرغ تا شیر آدمیزاد(!) میتونم از یه مغازه ایرونی که اسمشو همه میدونستن بخرم. یکی از آشنایان ابن عبدالعزیز حکایت میکرد که فقط آبلیمو وطنی به مزاجش سازگاره که از اون فروشگاه میخره. هنوز نفهمیدم چرا حتما باید رب یا آبلیمو ایرانی بگیرم از اینجا، کاری نداریم، ولی خدایش لازم نبود تا اون سر شهر برم تا جعفری یا تربچه گیر بیارم! از خانوم پشت صندوق پرسیدم، گفت چیزی که زیاده اسفناج و ریحون و جعفری و نعنا… حالا کار نداریم که من جدا از اینکه بار اول سفرم به کانادا بود، وقت و حال و حوصله سبزی خورد کردن و این حرفا رو نداشتم و به اندازی ۵ سال اول زندگیم با خودم بار کرده بودم. ولی چرا هرکی کوتاه مدت هم میره ایران با خودش انواع و اقسام مرباجات رو به صورت نسبتا یواشکی و یک عالمه پیاز سرخ کرده و سبزی قرمه یا سبزی آش میاره… یه پسری تو صف صندوق جلوم بود که منو یاد سربازای ایرونی انداخت. کنسرو حلیم بادمجون، کنسرو خورش قیمه، کنسرو قورمه سبزی، نون سنگک… بهرحال، همه چی پیدا میشه. فروشگاه عربها هم خیلی قابل اعتماد بود به نظرم. یه جورایی جو مثبت بود. گوشت حلال، سوسیس حلال… انواع و اقسام ادویهجات، انواع و اقسام چای. یه مجله ایرانی هم برداشتم که برای مونترالیها مجانیه… فقط مواد شویندهاش زیاد گسترده نبود که واسه اونها باید میگشتم دنبال یه سوپر مارکت که با حوصله بتونم رو جلد همه رو بخونم و اونچیزی که از همه بیشتر به دردم میخورد رو انتخاب میکردم…
ثبت دیدگاه