پسر خلاف‌کار و معتاد من محصول این جامعه است
23 نوامبر 2013 - 7:56
بازدید 350
6

«ساعت چهار و نیم صبح ۱۶ جولای در زندان مخصوص خلاف‌کاران سنگین در یکی از شهرهای کانادا، یک جوان ایرانی با افراط در مصرف مواد، خودکشی کرد. او فقط بیست سال داشت، خوش‌تیپ، قدبلند و با استعداد بود، او پسر من بود… مادرها عادت دارند با افتخار از بچه‌های‌شان یاد کنند. دختر من دکتر است، […]

ارسال توسط :
پ
پ

«ساعت چهار و نیم صبح ۱۶ جولای در زندان مخصوص خلاف‌کاران سنگین در یکی از شهرهای کانادا، یک جوان ایرانی با افراط در مصرف مواد، خودکشی کرد. او فقط بیست سال داشت، خوش‌تیپ، قدبلند و با استعداد بود، او پسر من بود… مادرها عادت دارند با افتخار از بچه‌های‌شان یاد کنند. دختر من دکتر است، پسر من مهندس است…و من می‌گویم: پسرک عاصی من، پسر خلاف‌کار و معتاد من،… حالا که او را برای همیشه از دست داده‌ام  دیگر از چیزی ملاحظه ندارم.  دنیایم خاکستری است. مثل رنگ آسمان آن سپیده‌دم شومی که پسرم آرزوی دیدنش را به گور برد…

میلاد هفت سال داشت که ما وارد کانادا شدیم. با چه سختی یکسال آوارگی در ترکیه و دو سه تا سفر قاچاق ناکام را گذراندیم تا اینجا رسیدیم. چند سال اول فقط کار کردیم، ولی تا وضع‌مان کمی خوب شد اختلافات من و پدرش بالا گرفت و از هم جدا شدیم. هر کدام دنبال زندگی خودمان را داشتیم و بچه بیچاره بین ما دست به دست می‌شد، شاهد دعواهای ما بود. بعد آمد پیش من ماند و من هم بدم نمی‌آمد چون تنهایی‌ام را پر می‌کرد ولی دستم تنگ بود. پدرش بخصوص در مورد بچه دست و دلباز بود. او تحصیل‌کرده و کاری بود. ولی بعد از طلاق تنها شد و چند تا دوست ناباب مثل زالو به جانش افتادند او را به کازینو بردند و همه مالش را در قمار باخت. آخرش هم از غصه مریض شد و در بستر افتاد. همه اینها مصادف شد با بلوغ میلاد، دوره‌ای که بچه بخصوص پسر به پدر نیاز دارد و گرنه از دست مادر درمی‌رود.

من دستم تنگ بود. دو جا، روزی پانزده تا شانزده ساعت کار می‌کردم. هیچ‌وقت خانه نبودم و کودکم با تلویزیون و آتاری و فیلم‌های بزن و بکش تلویزیون و بازی‌های جنگی تنها بود. حواس من فقط به درس و غذا و لباسش بود و می‌دیدم که نمره‌هایش خیلی خوب است. حیف که خیلی دیر فهمیدم که میلاد در مدرسه مشکل دارد. پسرم باهوش، پرانرژی و خیلی بازیگوش بود. عاشق یکی از این بازی‌های کامپیوتری جدید شده بود و آن موقع کادوی تولدش خریدم. آن را برد مدرسه که البته قدغن بود و معمولا از بچه می‌گرفتند و برای تعطیلات پس می‌دادند. ولی مدیر مدرسه با میلاد چپ افتاده بود و آن را پس نداد. بعدها فهمیدم که چند بار هم میلاد را از کلاس اخراج کرده است. منتها بجای اینکه مطابق معمول تنبیه در مدارس اینجا بچه را به حیاط بفرستد، او را با چند بچه رنگین‌پوست دیگر از مدرسه بیرون می‌کردند. من ساده هم فکر می‌کردم بچه‌ام سر کلاس نشسته، نگو دارد با یک دسته بچه مشکل‌دار که توی خیابان‌ها ول هستند از این گنگ‌های خلاف درست می‌کنند.

بعد‌ها از مادران دیگر که همین بلا سرشان آمده بود فهمیدم که ریشه اشتباه ما در ناآگاهی بوده است. اگر زبان بلد بودیم و در جلسات خانه و مدرسه شرکت می‌کردیم، با مدیر و معلم‌ها صحبت می‌کردیم، از همه مهم‌تر از وضعیت جامعه اینجا باخبر بودیم و می‌دانستیم که اسم بچه‌مان را باید کدام مدارس بنویسیم و کجا ننویسیم، کدام محله خانه بگیریم و کجا نگیریم، الان بچه‌های دسته‌گل‌مان بجای زندان و گورستان، در کنارمان نشسته بودند…البته کوتاهی تنها از جانب من نبود. یکی دو بار که از مدرسه‌اش نامه آمد به پدرش نشان دادم و گفتم که زبان فرانسه‌اش خوب است برود با معلم‌ها و مدرسه صحبت کند ولی او اصلا دیگر حرف عادی‌اش را به هم به زحمت می‌زد چه برسد به سرو کله زدن با مدرسه. بعد هم هردویمان این طرز فکر اشتباه ایرانی‌ها را داشتیم که اینجا آنقدر همه چیز مرتب و منظم است که انگار یک ماشین. از اینطرف ما بچه‌مان را به مدرسه می‌فرستیم و از آن طرف یک اوباما یا یک متخصص بیرون می‌آید. نگو که اینجا مدرسه، بچه را به امید خانواده می‌گذارد و خانواده به امید مدرسه و بچه هم این وسط ول و به امان خداست. ما یک وقت خبردار شدیم که میلاد را به جرم خراب‌کاری در اتاق مدیر، از مدرسه اخراج کرده‌اند. نگو میلاد اول تعطیلات می‌رود اسباب‌بازی‌اش را پس بگیرد، می‌بیند نه مدیر است و نه اسباب‌بازی! او هم از لجش به دوستان گنگ مدرسه‌اش می‌گوید و یک مشت بچه سیزده چهارده ساله می‌ریزند  اتاق مدیر مدرسه  را درب و داغون می‌کنند!

بعد میلاد را از من گرفتند و به خانه‌های مخصوص اصلاح و تربیت نوجوانان فرستادند. آنجا آنقدر سخت‌گیری کردند که بچه‌ام عاصی‌تر که شد هیچ، تازه با چند بچه خلاف‌کار دیگر آشنا شد. چند بار هم از آن خانه‌ها فرار کردند و دوباره دستگیر شدند. در فاصله این رفت و آمد‌ها تازه بچه هیجده سالش نشده بود که به زندان افتاد. جرمش اقدام به سرقت از بانک بود. بقول خودش می‌خواست انتقام کازینو و پول‌های پدرش را از بانک بگیرد. بعد مشروط آزاد شد و دوباره پیش من برگشت. از او قول گرفتم که دیگر زندگی راست و درست بکند و سرکار برود. یک چند ماهی هم واقعا تلاش کرد. برایش در همان داروخانه محل خودمان کار گرفتم. با حداقل حقوق تمام وقت، هفت-هشت ماه کار کرد. ولی وقتی پلیس به خانه دوست دخترش ریخت و او را بیگناه بازداشت کردند، همه چیز به هم ریخت. دیگر حرف‌های من هم اثر نداشت. از همه چیز بیزار شده بود. بی‌قرار بود. فقط مواد مخدر آرامش می‌کرد. بار آخری هم که بازداشت شد بخاطر حمل مواد مخدر بود. پسری که برایش آنهمه امید داشتم…

نوجوانی‌‌اش در خانه‌های تعلیم و تربیت کودکان سرکش گذشت؛ از هجده سالگی هم  که در زندان بود. خانواده‌ام همیشه حالش را می‌پرسیدند و می‌گفتند می‌خواهیم ببینیم آن بچه باهوش و زیبایی که می‌شناختیم الان با امکانات کانادا چی از آب درآمده است! نمی‌دانند اینجا چه خبر است که! من هم الکی می‌گفتم خوب است. کار می‌کند. درس می‌خواند! البته واقعا هم بچه‌ام در زندان کتاب می‌خواند. می‌گفت: «هرچه دستم می‌رسد می‌خوانم. اینجا بزرگ‌ترین دلخوشی‌ام است. کتاب و دیدن آسمان بیرون، حتی اگر ابری یا برفی باشد…» چقدر دلم می‌خواست او را به ایران ببرم تا دختران فامیل را ببیند. یکبار هم تا فرودگاه امام رفته بود. اینجا سری قبل وقتی محکومیتش تمام شده بود آزادش نمی‌کردند. بعد تصمیم گرفتند او را به ایران دیپورت کنند. فرودگاه ایران که رسیده بود وقتی به پلیس ایران گفتند که میلاد کیست و جرمش چیست اصلا اجازه نداده بودند از هواپیما پیاده شود. ماموران گفتند برایمان از کانادا تحفه فرستاده‌اید؟ نه که اینجا کم داریم! این بچه محصول کاناداست و باید همانجا بماند!

همین حرف را البته مددکار میلاد هم در دادگاه زده بود. گفته بود این بچه محصول بی‌عدالتی و کسری‌های همین جامعه است. بچه‌ام را دوباره به زندان کانادا فرستادند و چون چند ماه بود محکومیتش تمام شده بود بالاخره بعد از چند ماه که اضافه در زندان نگه داشتند مجبور شدند آزادش کنند. می‌گفتند برای جامعه خطرناک است! بهشان گفتم شما قاتلی که به بچه‌ها و زن‌ها تجاوز هم کرده است را آزاد می‌کنید و می‌گویید محکومیتش را می‌بخشیم چون  در زندان اصلاح شده است… خوب البته ما مهاجر هستیم و اگر خلاف کنیم برایمان گرانتر از بقیه تمام می‌شود. تازه اجازه اقامت را هم باطل می‌کنند و به ایران دیپورت می‌کنند. تا آن زمان فکر می‌کردم که میلاد را بردارم و به ایران برگردم. از اینکه ایران ردش کردند خیلی ناراحت شدم. تازه میلاد به من دلداری می‌داد که: «عیبی ندارد مادر جان، فقط خدا را شکر که فامیل نفهمیدند آبرویمان برود!  بجایش می‌رویم کوبا، آنجا هم مثل ایران گرم و آفتابی است!» حالا که دیگر از ترس فامیل جرات رفتن به ایران را ندارم ولی دلم می‌خواست به پارک لاله می‌رفتم. شنیده‌ام مادرانی مثل من آنجا هستند. که بچه‌های‌شان در اتفاقات سال‌های اخیر کشته شدند. دلم می‌خواست دستشان را می‌گرفتم و می‌گفتم  که من درد شما را می‌فهمم. بچه من با مال شما هم‌سن بود. او هم دنبال عدالت بود و غریب در زندان مرد. که فکر نکنید فقط در ایران برای جوان‌ها خطر هست، نه حتی این سر دنیا و در هر کشور پیشرفته‌ای هم ممکن است همین بلا به سر بچه‌مان بیاید…»

نوجوانان در باره گنگ‌ها چه می‌گویند؟

….

برای مطالعه گزارش مفصل میترا روشن این صفحه از وبسایت پرنیان یا این صفحات از نسخه دیجیتال شماره ۱۵ پرنیان را ببینید.

 

ثبت دیدگاه

  • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط تیم مدیریت در وب منتشر خواهد شد.
  • پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط باشد منتشر نخواهد شد.

برای ارسال دیدگاه شما باید وارد سایت شوید.

مراقب تشابه نام‌ها باشید! مارا با نام کنپارس به دوستان خود معرفی کنید.
This is default text for notification bar