نیکا کیا
یعنی شما خودتونو بکشین، صفت پرواز رو عوض نمیکنم!
موقع گرفتن شماره صندلی یادم میاد که گفتم یه جایی بدن که جلوم آدمیزاد نباشه! هرکی مسبب قضیه بود، خدا عمرش بده، جلوم دیوار بود… سمت چپم مادر بزرگی نشسته بود که با پسرش، عروسش و نوه ۲-۳ ماههاش پرواز میکرد؛ که البته من عروس و پسر رو جز شروع و پایان پرواز ندیدم و سمت راستم هم که یه آقایی بود بس بلند! جزئیات هم-پروازیهام زیاد اهمیتی نداره، مهم اینه که پرواز درازی بود! با خودم کتاب برده بودم، گمونم ۲۰۰ صفحهای خوندم! یه کتاب شعر هم داشتم که نشون میداد آدم باکلاسی هستم! از اون کتاب دوزبانهها بود. ولی دیگه کی میاد کتاب شعر رو تموم کنه بین زمین و هوا؟ بنده این کار رو کردم، غذا خوردم، یک و نیم تا فیلم دیدم… با اینوری حرف زدم، با اون طرفی حرف زدم… هنوز نرسیدیم؟ تصمیم گرفتم بخوابم! خوابیده بودم که آقا بلنده بیدارم کرد که غذا آوردن. غذامو گرفتم بغلم و خوابیدم! وقتی بغل دستی محترم داشت غذا رو از تو دستهام میکشید بیرون که بده به مهماندار، بیدار شدم! مادربزرگه با نوه درگیر بود. یه جورایی درگیریش منتقل میشد! بیچاره یه چرت هم نزده بود، گفتم خوب بده به عروست بچه رو، گفت نمیشه، خیلی فاصله دارن، خواب هم هستن! خدا رو صد هزار مرتبه شکر گفتم که جای اون نیستم!
رفتم صورتمو شستم و دستامو، پاهامو،… با دستمال مرطوب صفا دادم.دستمال مرطوب نعمت بزرگیه تو سفر! (واسه اینکه اسپری خوشبو کننده و این چیزا ممنوعه! فرودگاههای خارجی خیلی سختگیری میکنن، حتی یه بطری کوچولو آب داشتم، دو دستی تقدیم کردم.) مسواک زدم و آرایشی تجدید کردم، موهامو درست کردم، با خودم گفتم، خوب، فکر میکنم تازه سفر هواییم شروع شده! یه کار محشر دیگه که کرده بودم این بود که جز اینکه کفشامو در آورده بودم و طول پرواز جوراب پام بود، کوله پشتیم رو گذشته بودم زیر پام که پاهام ورم نکنن! به قول بعضیها خیلی مفید فایده بود! وقتی برگشتم آقا بلنده خواب بود و پاهاش رو چسبونده بود به دیوار، مادر بزرگه هم بچه رو گذاشته بود جلو پاش و خودش خوابیده بود… نمیشد بپرم از روشون که! تصمیم گرفتم راه برام وسط هواپیما! عدو شد سبب خیر.. چقدر خوبه آدم راه بره تو این پروازی اینجوری! با جوراب، وسط هواپیما ۱۵ دقیقهای راه رفتم… دیگه میخواستم هرجور شده بشینم که یکی دو نفر کلی تشویقم کردن که دارم راه میرم، شرمنده اخلاق ورزشکاری خودم شدم و چند دقیقه دیگه راه رفتم. با هزار زحمت از سد پاهای آقا بلنده رد شدم و نشستم.
یه سری فرم آوردن دادن…آقای دکتر مختاری گفته بودن که تو این فرمها باید همه راست بنویسم و جز راست ننویسم! سبزی خشک دارین؟ بله! آجیل دارین؟ بله! تفنگ دارین؟ نه! خاک عالم! چیزی دارین که اسلحه محسوب بشه؟! مشت؟ لگد! اینا حساب نیست؟! نه بابا! ما بچه خوبهی ایرانیم! مواد مخدر دارین؟ نه اونقدرا! شیطنتم گل کرد یه لحظه… بعد یادم اومد خارجیجماعت جنبه شوخی ندارن! مواد مخدر دارین؟ نه! پول چقدر دارین؟ اینجا خیلی مهم بود! یورو، دلار، هر چی بود مثل بچه خوبا نوشتم! اگه میپرسیدن چرا، میگفتم ایرانیم! میشه سبزی و آجیل نداشته باشم؟ مهاجرم خوب، پول آوردم که سر بار ملت کبیرتون نباشم! یه برگه نصفه نیمه، نیم ساعتی وقتمو پرکرد…
بعدش سراغ مجلهها رفتم! تصمیم گرفتم اولین خرید دلاریام رو عطر بخرم، اونم رو هوا! خانومه رو صدا کردم هر چی میگفتم میگفت نداریم، تموم شده! خانومه رفت و اومد، رفت و اومد، آخرش گفت، میدونی چیه؟ چون مالیات نداره، ملت اول پرواز کلی خرید میکنن! عجب آدمایی پیدا میشن! تو هواپیما هم دست از خرید بر نمیدارن!
کوله پشتیمو باید میذاشتم جای بار، کفشامو پوشیدم، چند تا دعا بلد بودم، شروع کردم خوندن، با چشمای بسته، با تمرکز رو نفسهام و رو چیزای خوب… تا هواپیما نشست زمین… من تو کانادا بودم، دیگه، رو زمین، رو خاک مونترال!
ثبت دیدگاه