این روزها در کنار پرسشهای متنوع دوستان در باره موضوعات و ابعاد مختلف زندگی در کانادا، حجم قابل توجهی از ایمیلها هم به نگرانیهای مربوط به وضعیت حال و آینده اقتصاد ایران از زاویه تاثیرات مالی آن بر افراد به دلیل افزایش زیاد قیمت ارز اختصاص یافته است. دوستان زیادی با اندوه فراوان از ازدسترفتن سرمایههای گرانقیمتشان تا پیش از ورود به کانادا سر به گله و شکایت گذاشتهاند و حتی برخی درخواستهای عجیبی را مطرح میکنند فقط با این نیت که هر چه سریعتر از ایران خارج شوند. پاسخ به پرسشها و درخواستهای برخی از دوستان واقعا از توان این قلم خارج است به همین دلیل صلاح را در این دیدم که نظرم را یکجا و به صورت کلی به همه این عزیزان بگویم و از ناتوانی در پاسخگویی به تک تک آنها عذرخواهی کنم.
یادآوری گذشته!
کسانی که نوشتههای صاحب این قلم را دنبال میکنند و یا در کارگاههای آموزشی سال گذشته حضور داشتهاند میدانند که پیشبینی چنین اوضاع و احوالی چندان دشوار نبود. نه اینکه میدانستم قرار است ارزش ریال و به تبع آن ارزش داراییهای ساکنان ایران در کوتاه زمانی این چنین سقوط کند اما اهل اقتصاد خیلی پیشترها هشدار داده بودند که با آن خرج و این دخل و حجم عظیم نقدینگی پمپاژ شده به بازار، این اتفاق دیر یا زود به شکلی خواهد افتاد. واقعیت این است که قیمت امروز دلار خیلی به واقعیت اقتصادی، سطح تولید ملی و میزان بهرهوری در کشور نزدیکتر است تا آن نرخی که یک سال و نیم پیش داشت و برای نزدیک به یک دهه تقریبا ثابت مانده بود درحالیکه ما ناظران بیرونی به روشنی میدیدیم ایرانیانی که این چنین بدون تلاش (در مقایسه با سایر شاغلان در نقاط دیگر جهان) درآمد کسب میکنند، برای تجملات خرج میکنند و سالی چند نوبت به سفرهای خارجی طول و دراز میروند، نتیجه تلاش و کار ملی را مصرف نمیکنند. این همان چیزی است که من بارها در همین سایت از آن به عنوان توهم پولداری و ثروتمند بودن یاد کردهام و امروز اگر حبابی در حال خالی شدن باشد، بیش از همه حباب این توهم است.
اما من اینجا قصد ندارم با این عبارتها نمک به زخم دوستان بپاشم و قرار هم نیست که تحلیل اقتصادی تحویل بدهم که تخصص من نیست؛ بلکه برعکس، میخواهم به دوستان بگویم که آنچه دارد اتفاق میافتد پدیده چندان دردناکی نیست و شما هم با اندکی تغییر زاویه دید میتوانید ببینید که چنین است.
وقتی حدود ۸-۹ سال پیش به کانادا آمدم جوان مجردی بودم که با اندوخته حداقلی به همان میزان که دولت برای ورود و صدور ویزا اجبار کرده بود پای به سرزمین جدید و ناشناخته میگذاشتم، تقریبا بدون هر نوع آگاهی از اینکه به کجا میروم. بعد در میان دوستانم نمونههایی دیدم که همان حداقل مالی اجباری را هم نداشتند و از دیگران قرض کرده و بعد از ورود قرضشان را پرداخته بودند! باورتان میشود من دوستی دارم که با کمتر از ۵ هزار دلار پا به کانادا گذاشته است؟ در آن زمان اطراف ما پر بود از انسانهای خودساختهای که با سعی و تلاش فراوان زندگی آبرومند و در سطح خود، مرفهی را فراهم کرده بودند. البته در این ترکیب «زندگی مرفه» ممکن است تعریف من با همه خوانندگان این سطور یکسان نباشد. و البته زندگی مرفه به معنای زندگی بدون سختی نیست. این افراد که میگویم تلاش و سختی کشیدن را در کنار امکانات یک زندگی آرام و بیدغدغه همنشین کرده بودند و بعید میدانم خوانندگان این سطور در ایران هم تصوری شبیه آنچه من میپندارم از «آرامش» داشته باشند. به هر حال، این افراد با همان سختکوشی در کنار سرمایهگذاری برای آینده خود و فرزندان، سالی حداقل یک بار مسافرت طولانی و دهها بار مسافرتهای کوتاه آخرهفته میروند تا سختی تلاش فعالیتهای هفتگی را از تن بدر کنند، سختی که بسیاری از شاغلان ایرانی هیچگاه یا خیلی کم آن را تجربه میکنند. و این امکانات و فرصتها به راحتی و یک شبه به دست نمیآمد. آرام آرام جمع میشد و آرام آرام اوضاع بهتر میشد و به همین دلیل است که میبینی همانها که ده سال پیش آن قدر درآمد داشتند که ته مانده حسابشان تا ۲ روز پایان ماه و نوبت دریافت حقوق بعدی به صفر میرسید امروز ارزش خانه و سرمایه و مجموعه داراییهایشان از ۶ صفر بیشتر دارد. اکثر ما اینجا دوباره با وام دانشجویی درس خواندیم، حتی کارهای سخت برای گذران زندگی کردیم و گام به گام زندگیمان را بر شانه تواناییها، مهارتها و خودباوریهایمان ساختیم. آنها که مذهبیتر بودند توکل میکردند و همت. آنها که کمتر مذهبی بودند یا نبودند فقط همت میکردند.
و حکایت آنها که یکی-دو دهه قبل از ما آمده بودند یعنی کسانیکه چه بسا بدون هیچ توشهای با چشمان اشکبار تنها پارهای خاک وطن را سرمایه داشتند از این هم بدتر بوده است. آنهم در زمانهای که اینهمه امکانات و مقدمات برای پذیرش مهاجران مهیا نبود، چیزی به اسم اینترنت وجود نداشت و برای تماس تلفنی باید چند ماه پول کنار میگذاشتی تا بتوانی صدای لرزان مادرت را از پشت خط بشنوی. گوش سپردن به قصههای آنها که حالا پدربزرگان و مادربزرگان نسل سوم ایرانیان هستند خود زمان دیگری میطلبد.
نمیخواهم بگویم این قصه سختی کشیدن و موفق شدن برای همه بوده است. نه، کم نیستند کسانیکه هنوز بعد از سالها بر ریل درست نیافتادهاند و هستند کسانیکه از روز اول با دارایی و سرمایه فراوان به کانادا آمدند. برخی آن سرمایهها را بکار انداختند، تلاش کردند و سرمایهاشان را چند برابر کردند و برخی هم از آن تنها برای گذراندن یک بازنشستگی زودهنگام یا مرخصی طولانی بهره بردند و البته برخی هم در ایران با روشهایی که به گفته خودشان از هر جایی راحتتر میشود پول ساختند و اینجا لذت بردند. اما قصه عمده افراد همانی بود که در ابتدا گفتم. قصه آدمهایی که به خودشان باور داشتند، دست به قمار مهاجرت زدند و برنده شدند.
امروزیان متفاوت
اما در چند سال اخیر خصوصا بعد از انتخابات اوضاع تغییر کرد. حالا افراد زیادی را میبینی که با پولهای بسیار پا به کانادا میگذارند و دقیقا هم نمیدانند میخواهند چه کنند. آنها مهاجرت نکردهاند و به جایی وارد نشدهاند بلکه تنها از جایی خارج شدهاند. همین افراد که از نظر عددی هم قابل توجهاند و در مناطق ایرانینشین تورنتو و ونکوور و مونترال کاملا بارز و آشکار در رفت و آمدند فعلا در حال خرج کردن و چرخ زدن و گیجی خوردن هستند. درد این است که شاید همه آنها که امروز قصد مهاجرت میکنند از نظر مالی چنین نباشند اما ویروس گسترش یافته در میان طیف گستردهای از مهاجران قربانی میگیرد.
و به همین دلیل، من فکر میکنم مشکل بیشتر دوستان نگران هم کم و بیش به همین اوضاع و احوال بازمیگردد. اکثر این دوستان در این اندیشه بودهاند که فلان زمین و فلان خانه و…میفروشیم با دلار ۱۰۰۰ یا ۱۵۰۰ یا نهایتا ۲۰۰۰ تومان این قدر دلار میشود و چنین و چنان میکنیم؛ آنهم در ایرانی که حداقل در یک دهه گذشته تورم دورقمی در همه حوزهها و افزایش چند برابری قیمت ملک را تجربه کرده و تا یک سال پیش، هر کس یک آپارتمان معمولی در هر نقطه تهران را که میفروخت میتوانست با دلارهای درشت پا به خاک کانادا بگذارد و حالا برنامهها بر هم خورده است. ایرادی به این فکرها و ایدهها نیست اما واقعیت این است که در پس بسیاری از این اندیشهها و افکار، باور به خود و تواناییهای خود گم شده است. در پس بسیاری از این افکار این نکته بوده که ۱۰۰ هزار دلار میآورم و پیشقسط خانهای را میدهم یا سرمایه کسب و کاری را تامین میکنم یا یک میلیون میاورم و ۲-۳ خانهای میخرم و اجاره میدهم و یا حداقل ۵۰-۶۰ هزار تا میآورم و یکی-دو سالی را سر میکنم تا فرجی شود و…و در همه اینها همه چیز هست جز خود مهاجر.
اما این همه درد نیست. این قصه جدید تبعات تلخ جدیدی هم داشته است. دوستانی میگویند هر روز چندین بار به وب سایت اداره مهاجرت سرک میکشند تا ببینند خبر جدیدی شده است؛ آن دیگری میپرسد حالا که مدیکال گرفته میتواند زودتر ویزای دانشجویی بگیرد و بیاید، آن دیگر میگوید نمیتواند حتی یک روز دیگر در ایران بماند و همه مفری برای خلاصی و گریز و پایان دادن به کابوس کم شدن ارزش ریالهایشان میخواهند و پاسخ من فقط صبر است و صبر و صبر. مگر آن ۷۰ میلیون دیگر چه میکنند؟ چرا شرایط دشوار امروز ایران را برای خود جهنمی تعبیر میکنیم و میپنداریم ورود به بهشت کانادا خلاصی دهنده ماست؟ اگر نیک بنگریم نه ایران جهنم است و نه کانادا بهشت. میخواهید اسم چند کشور جهان را نام ببرم که همین امروز ساکنانششان آرزو میکردند ای کاش در ایران زندگی کنند؟ اشتباه نکنید! من نمیخواهم بگویم شرایط کسب و کار و زندگی در ایران دشوار نیست یا نمیتوانست خیلی بهتر از این باشد اما کسانیکه این دو قطبی بهشت کانادا/جهنم ایران را میسازند خیلی زودتر در کانادا سرشکسته و نالان میشوند چون کانادا به عنوان کشوری مهاجرپذیر در انتظار کسانیست که کمربندها سفتکرده، آماده دشواری کشیدن باشند. برای هیچکس در اینجا فرش قرمز نگستراندهاند، نه مهاجر و نه غیرمهاجر، همه باید بکوشند و مهاجران بهویژه تازهواردان بیشتر تا با جامعه جدید و ملزومات آن آشنا شوند. و این واقعیتی ست که میبینم در باور خیلی از ایرانیان مهاجر فعلی نیست. زیر پوستها بدجوری آب افتاده، اضافه وزن بیداد میکند و سنگینتر از جسمها، ذهنهای سنگینشده فراموش کردهاند که برای چه مهاجرت میکنند. کسی که به خودش باور ندارد هیچگاه هم توانایی در خودش کشف نمیکند که در سرزمین جدید به کارش بیاید و کلید موفقیت برای قفلهای بسته باشد.
اما من اگر امروز منتظر مدیکال و ویزا بودم چه میکردم؟
دست از این همه گله و شکایت و سرکشیدنهای بیحاصل و دمگرفتنهای نالهگونه و همصحبتی با ناامیدان و تلخاندیشان برمیداشتم و دنبال راههایی که سر به بیراهه برمیدارند نمیرفتم. من صبر میکردم و انرژیام را صرف آن کارهایی میکردم که انجام و فرجام و نتیجه آن به دست خود من است و وابسته امضای این و محبت آن دیگری نیست. قید مطالعه سایتهای خبری فارسیزبان چه داخلی و چه خارجی را میزدم. تماسم با اطرافیان را به حداقل میرساندم. ورزش بهویژه ورزشهای ترکیبی جسمی-روحی را در دستور کار قرار می دادم. به وضعیت مهارتهای زبانی و شغلیام دوچندان میپرداختم. به وبسایتها و شبکههای خبری خصوصا صوتی و تصویری کانادایی سرک میکشیدم تا هم با کشور جدید آشنا شوم، هم زبانم را تقویت کنم و هم تصویر واقعی و نه بهشتگونه از مشکلات و کمبودها و دشواریهای آنجا داشته باشم و…
آنگاه وقتی با این وضع زمان چون برق و باد میگذشت و روزی میرسید که ویزای کانادا را در پاسپورتم میدیدم با دقت و حوصله سرمایهها و داراییهایم را به اندوخته و توشه سفرم تبدیل میکردم و با باور کامل و حقیقی به خودم و تواناییهایم سوار هواپیما میشدم. در آن حالت در اینکه در حساب بانکیام چقدر موجودی هست اهمیت زیادی برایم ندارد چون من بالاترین سرمایه را همراه دارم، سرمایهای که نه از تغییر ارزش دلار و ریال آسیب میبیند، نه در سر مرز نگران سوال و جواب آن خواهم شد و نه کسی از من آن را خواهد ربود. من خودم را همراه دارم.
ثبت دیدگاه