نیکا کیا
نشسته بودم مثل بچههای خوب و منتظر بودم راهروی هواپیما خلوت شه… مادر بزرگه که کنار دستم نشسته بود، جمع و جور کرده بود و منتظر عروس و پسرش بود.بهم گفت که بهتره پاشم، اینجا تو صف واستم بهتره تا توی فرودگاه، بهم گفت یه صف باورنکردنی در انتظارم هست! گوش کردم، از اونجایی که خانوم بودم و یه کوله پشتی عظیم داشتم، دل دوستان همسفرسوخت و زدم تو صف! تمام صف به آدمهای جور واجور نشسته و ایستاده نگاه کردم، بعضیها گریون بودن و بعضی سر ازپا نمیشناختن. بعضیها موبایل روشن کرده بودن و سالم رو زمین نشستن رو خبر میدادن! موبایلم اونجا کار میکرد، ولی پول رومینگش خیلی زیاد میشد، تو دلم به خونه زنگ زدم و تو دلم بهشون گفتم که همه چی فعلا خوبه…
پامو که تو فرودگاه گذاشتم یکی واستاده بود فقط پاسپورتها رو میدید! از این اتفاقها زیاد میوفته! اغلب مردم پاسپورتشون دم دست شونه! البته مال من دم دست نبود! فقط انگار بنا بود ببینن پاسپورت داریم یا نه، شاید هم میخواستن که واسه مرحله بعدی دم دستمون باشه! به سمت «روی پاسپورت مهرورودزنی» رفتم.مادر بزرگ راست میگفت، یه صف طویل بود واسه ۴تا «مهرزن»! سرانگشتی ۳۰۰نفر تو صف بودن!
یه کمی که صف رفت جلوتر، دیدم یه سری آدم بعد از مهرخوردن میرن راست، یه سری میرن چپ! من باید میرفتم به سمت چپ، قسمت «مهاجرت». پس بارهام چی میشن؟ چمدونام رو نبرن؟! چند نفر قبل از خودم رو فرستادم جلو تا به یه آدم موجه برسم که ازش بپرسم! خدا از سر تقصیراتم به خاطر قضاوت راجع به مردم بگذره! بعضیا واقعا پرت میزنن آخه! خانومه گفت اینجا هیچکس هیچ چمدونی رو بر نمیداره! میترسن توش چیزی باشه که واسشون دردسرساز بشه! خدا رو شکر نموده به انتظارادامه دادم! اون برگه جالبی که تو هواپیما پر کرده بودم تو دستم بود. پاسپورت آماده بود و برگه زیبای لندینگ که از طرف سفارت به همراه اصل پاسپورتم اومده بود هم تو دستم بود. تو یه کاغذ هم آدرسی که محل سکونتم میشد رو نوشته بودم. شماره دکتر مختاری و کنپارس و صاحبخونه هم نوشته بودم. یه برگه هم دم دستم بود که از ایران آورده بودم؛ لیست اموالی که بنا بود بعدا وارد کانادا کنم رو توش نوشته بودم با قیمتی که واسشون در نظر داشتم!
حواسم جمع نفسهام شد. یه نمونه از هوای کانادا میرفت تو ریههام و خونم و به تمام تنم. واسه این هوا نبود که اومدم کانادا! ولی نوع نفسهام فرق کرده بود! نفسم راحت بود! «میرم میرم»ها و «میخوام برم، میخوام برم»ها به «اومدم» تبدیل شده بود! از اون موقعیت خوشم اومده بود، تو صف هر چند طولانی تو مونترال، با صدها نفر دیگه از گوشه کنار دنیا، همهمه به زبانهای مختلف… کم کم آدمها حذف شدن. با قدمهام و نفسهام پیش رفتم. پیچیدم و پیچیدم تا رسیدم به اون آدمی که تهرون بهشون میگم افسر مرزبان! خانوم مهربونی بود، بهم خوش آمد گفت. بعدش اون برگه آجیل و پول رو دید و پرسید که سبزی دارم؟ با لبخند گفتم که ایرانیم، میشه نداشته باشم؟ خندید و پرسید که یخی هستن؟ گفتم که همشون خشکن. خودش گفت آجیل هم که ایرانیها حتما میارن. شرمنده شدم! گفت اگه هیچ کدوم از مواد غذاییم یخی یا تازه نیستن، عیبی نداره! یاد دوستی افتادم که چند کیلو با خودش پیاز سرخ کرده داشت که نگفته بود و بید بید میلرزید که نکنه بفهمن.ولی اصلا نمیارزه! اساس بر اعتماد و صداقته.چیزی بفهمن بر خلاف حرفی که زده شده، بدسابقه میشی! راجع به پول پرسید. گفتم مهاجرم و نمیخوام سر باردولت و ملت کانادا باشم! خوشش اومد. جالبه، ایران گیر ندادن که چقدر میبرم (حتی نپرسیدن) در حالیکه داشتم از کشور خارج میکردم! الان شنیدم گاهی گیر میدن و از یه حدی بیشتر اجازه نمیدن! به هر حال، نمیدونم خانومه مهربون بود یا اصولا چیزی جز این نیستن! یه هو دیدم داره دور شماره آجیل و سبزی و پول رو با قرمز خط میکشه! « قرمز معنی خاصی داره بین شما؟» خندید و اعتراف کرد که الان فقط خودکارقرمزش مینویسه! مشکلی نیست و هیچ کس توبیخم نمیکنه!
رفتم سمت چپ، من فدرالی بودم و CSQنداشتم، بهم گفته بودن که تو فرودگاه باید یه جورایی بخرمش! بخاطر اینکه کبکیها اون مرحله آخر یه پولی واسه CSQمیدن و یه نامه دریافت میکنن که روش یه شماره هست که بهش میگن CSQ! خلاصه بنده آماده شدم که اول این CSQرو پیش بکشم و بگم که من اینو ندارم ولی میخوام! اون موقع اصلا نمیدونستم این CSQ به چه دردی میخوره! هیچکس جلوتر از من نبود، رفتم پشت خط واستادم تا یکی بیاد پشت گیشه! یه خانومی اومد، یه برگه گرفت دستش که اموالی که میخوام طی سال اول بیارم رو بنویسه. پرسید تو ایران چیزی به نامم هست؟ کلی زحمت کشید بهم بفهمونه که مایملک منقول منظورش بوده! مثل ضبط، تلویزیون، پیانو، عتیقه… حجم اقلام رو به واحد جعبه مینوشت وارزش نقدی کتابهام و لباسهام رو پرسید. گمونم قبلا باید مشخصات اقلامشونو کامل میدادن. یه دوستی هم گفت که مامور محترم لیست رو داده بود دست خودش که پرکنه! در مورد من خانومه خودش نوشت و اصلا جزییات نپرسید! بعضی چیزا مثل نقره یه کم جزئی بود و تعداد و نوع میپرسید! باید حواسم رو خیلی جمع میکردم. آخه گفته بودن تا یک سال بعد از ورودم هر چی تو اون لیست نباشه و میخواستم بیارم باید براش مالیات بدم! خلاصه اینکه هرچی تو لیست خودم نوشته بودم، گفتم و اون نوشت! فکر نمیکردم لباس و کتاب رو بپرسن واسه همین اونجا فکر کردن و حساب کردن سخت بود! در مورد یه چیز بعدابا مشکل مواجه شدم. اونم این بود که وسایلی که فریت میکنیم از این لیست کم میشه. بااینکه ۲۰۰بار از خانومه پرسیدم که این بارم که داره میاد رو هم باید بگم؟ خانومه مدام میگفت: نه از این پرواز به بعد! ولی هر چی جز چمدونایی که با پروازم با خودم برده بودم رو باید میگفتم .
رسید به CSQ…
برای اطلاع از جزییات نحوه بازانتشار و استفاده از مطالب سایت اینجا کلیک کنید.
ثبت دیدگاه