روز اول، مونترال، سه نقطه!
14 آوریل 2011 - 16:18
بازدید 232
13

نیکا کیا خداییش اگر قرار بود اون روز یکشنبه رو خیلی خلاصه تعریف کنم، مینوشتم:سه نقطه! حافظه‌ای که از اون روز دارم اونقدر ناقص و بی در و پیکره که خودم گاهی فکر می‌کنم اون روز از زندگیم حذف شده! چیزایی که میدونم، بیشترش رو بعدها کم کم به خاطر آوردم یا یادآوری شدم!     ۴۰ […]

ارسال توسط :
پ
پ

نیکا کیا

خداییش اگر قرار بود اون روز یکشنبه رو خیلی خلاصه تعریف کنم، مینوشتم:سه نقطه! حافظه‌ای که از اون روز دارم اونقدر ناقص و بی در و پیکره که خودم گاهی فکر می‌کنم اون روز از زندگیم حذف شده! چیزایی که میدونم، بیشترش رو بعدها کم کم به خاطر آوردم یا یادآوری شدم!    

۴۰ دلار به راننده تاکسی دادم، منتظر بودم یه ۵دلاری خوشگل بهم بده… یه سکه ۲دلاری داد و شروع کرد به گشتن جیبهاش … اولین درس از یه «همشهری»!  وقتی بهش گفتم که بمونه پیشش و احساس کردم که تشکر هم بلد نبود، فهمیدم اون انعام وظیفه‌ام بوده! یه آقایی جلوی ساختمون منتظر بود و خوشامد گفت، صدای آقای روزبه رو شناختم! پیش یه دوست که تو همون ساختمون زندگی می‌کرد، کنار پنجره منتظر بود تا یه تاکسی بیاد. پریوش یه عالم دلیل آورد که باید بره ولی برمیگرده، دلیلاش یادم نیست! راستش موندن یا نموندنش زیاد برام فرقی نمی‌کرد! به کمک آقای روزبه چمدونها رو تا آسانسور بردیم. آپارتمان نقلی‌ام طبقه دهم بود. بهش میگن سوییت! یه اتاق بزرگ که یه گوشش یخچال و گاز و سینک و چند تا کابینته ودستشویی حموم و کمد لباس هم که تو راهرو بعد از در و قبل از اتاق بود! تخت، پاتختی، دراور لباس، یه آینه بزرگ، تلویزیون و آخ جووون، میز تحریر هم داشت! (توضیحات کامل) کلا همه چیز تر و تمیز بود!

جناب روزبه همونطوری که داشت توضیح می‌داد که یکی از تمیزترین آپارتمانهای اون ساختمونه، چک می‌کرد که اینترنت وصله و مشکلی از اون جهت نیست… کرکره رو کنار زدم. ساختمون دفتر کنپارس رو نشونم داد. جیمز باند بودم مسیر ۱ دقیقه بود! بنا شد بریم دفتر. تو کوچه یه آقایی داشت ماشین جابجا می‌کرد با آقای روزبه سلام و علیک کرد. یکی از اون طرف خیابون رد می‌شد سلام علیک کرد! تو آسانسور، سلام علیک! با خودم گفتم چه معروفه این آقاهه! رفتیم دفتر که من به خونه زنگ بزنم. دو تا مساله مهم بود که نمی‌خواستم وقت بذارم تحقیق کنم و ترجیح میدادم همون روز اول کار رو تموم کنم: تلفن و بانک! راجع به تلفن به کمک خودش از ایران و اینترنتی تحقیق کرده بودم یه کم، بانک برام مهم بود، یه بانکی می‌خواستم که بتونم دفعات زیاد ازش برداشت کنم بدون اینکه پولی ازم بگیره. یه بانکی که از ایران اگر خواستن پول بفرستن زیاد ازم کم نکنن. خوب، آقای روزبه هم که بانکدار نبود یا دایره‌المعارف  بانکی نداشت! یه کم اطلاعات از بانکهایی که خودش حساب داشت بهم داد. یه سری چیز میز نوشتم! یاد آوری شد که یکشنبه میباشد و بانکها تعطیل! قرار شد برگردم آپارتمانم و ۴۵ دقیقه بعدش پایین باشم که جناب روزبه اطراف رو بهم نشون بدن! 

با صدای در از خواب پریدم! پریوش بود، اینجا چیکار می‌کرد؟ چجوری اومده بود بالا!؟ کاشف به عمل اومد که آقای روزبه رو پایین ساختمون کاشته بودم! به کلی یادم رفته بود قرار بود بریم اطراف رو نشونم بده… پریوش چه شانسی آورده بود، تو اون مدت ۱۰ روز از۵۰ قدمی محل زندگیش اونطرفتر نرفته بود! اون اطراف شبیه یه جدول میموند، یا یه کاغذ شطرنجی! اغلب مناطق مونترال اونجوریه! چند تا خیابون اصلی موازی که یک عالمه خیابون فرعی موازی همه اونا رو قطع میکنه. ۴-۵ ساعتی راه رفتیم! یه سری مغازه بزرگ  بود که یه طرفش داروخونه داشت که دکتر داروساز ایستاده بود، یه سری داروها رو با فقط نسخه میدن و یه سری داروها رو خود دکتر محترم تجویز می‌کنه. یاد مملکت خودمون بخیر! ۹۹ درصد داروها رو میتونستیم بدون نسخه بگیریم و هیشکی نمیپرسید واسه چی میخوایم! کنار مقر داروساز هم یه صندلی کنترل فشار خون مجانی هست. یه گوشه هم عکاسی بود. این مجموعه به فارمسی معروفه! سوپرمارکتهای بزرگ و این فارمسی‌ها هر هفته یه دفترچه کوچیک میدن که اجناسی که تو هفته قراره ارزونتر از همیشه بفروشن رو توش مینویسن، این کاغذها به بعضی ساختمونها هم با هماهنگی اون مراکز ارسال میشه… چندین تا گیشه «تلفن همراه فروشی» دیدیم که بنده بروشورشون رو محض اطلاع خودم برداشتم! یکی دو تا مغازه یه دلاری هم دیدیم!  تو «دولاراما» (دالراما) گرونترین جنس دو و نیم دلار بود! اغلب مغازه‌های دیگه که به «یه دلاری» معروف هستن رو چینی‌ها میچرخونن! خیلی عجیب بود برام که احساس نمیکردم «خارج» هستم!  بارها از خودم پرسیدم، احساس غربت میکنی؟ جواب منفی بود. حتی احساس نمی‌کردم «خارجی» هستم! پشت چراغ قرمز عابر پیاده که می‌ایستادیم مردم رو نگاه می‌کردم، تو ۱۵ نفر اغراق نیست بگم ۱۰-۱۲ نفر سیاهپوست، چشم بادومی، خاورمیانه‌ای یا لاتین بودند. یه جا واستادم که دیگه برگردم خونه، هوا هنوز روشن بود ولی از گردن به پایینم رو دیگه حس نمی‌کردم. آقای روزبه پرسید میدونی از کجا باید بری؟ دورو برم رو نگاه کردم، از اون چهار راه ۲-۳ بار رد شده بودیم، نشون دادم که از این طرف باید برام، ولی نمیدونم تا کجا! همینکه دستم رو پایین آوردم یه زوج میانسال بهم نزدیک شدن، به زحمات ازم به فرانسوی پرسیدن که میتونم اینگلیسی حرف بزنم؟! گفتم که میتونم، خدا رو شکر کردن و ازم آدرس یه جایی رو پرسیدن! لبخند زدم، «من همین امروز رسیدم کانادا!» آقای روزبه به زحمت خنده‌اش رو کنترل کرد و راهنماییشون کرد.

۵ دقیقه بعد تو سویت کوچولوم بودم که بزرگیش برام قد یه دنیا بود اون موقع… 

ثبت دیدگاه

  • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط تیم مدیریت در وب منتشر خواهد شد.
  • پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط باشد منتشر نخواهد شد.

برای ارسال دیدگاه شما باید وارد سایت شوید.

مراقب تشابه نام‌ها باشید! مارا با نام کنپارس به دوستان خود معرفی کنید.
This is default text for notification bar