نیکا کیا
امروز از اون روزهای اسمشونبر زندگیمه، بدتر از این هم خیلی دیدم! ولی این هم یه جوریه! بنابرین مجددا بخشی از این نوشته به خصوصیسازی بخش غیر خصوصی میانجامه (از مصدر انجامیدن)!
۱- در باب خاطره و جیغ:
یه معلم شیمی داشتیم دبیرستان که جز شیمی، نکات گوهربار ثبتشونده در مغز هم میگفت. یه روزی گفت، یکی از فرقهایی که بین آدمهای با فرهنگ و آدمهای کم فرهنگ هست اینه که آدمهای با فرهنگ حواسشون به اطرافشون هست. مثلا اگر ساعت ۹ و نیم شب تو خونه نشستن و یهو صدای جیغ میشنون، توجه میکنن ببینن صدا از کدوم طرف اومده و بعد ساعت رو نگاه میکنن که اگر خدای نکرده جرم و جنایتی بوده باشه، با زمان دقیق جوابگوی پلیس باشن! اگر صدا از تو ساختمونشون اومده باشه، به احتمال زیاد در اون خونه رو میزنن و بعضیها تو خارجه حتی به پلیس زنگ میزنن. آدمهای کم فرهنگ، اگر از سر فضولی هم جهتیابی کنن، از یک ثانیه بعدش غیبت در باب صدای شنیده شده رو از سر میگیرن! کلا منظور این بود که آدم باید حواسش به تغیر تحولات اطرافش باشه و بهشون اهمیت بده، شاید با توجه ما جون یا ناموس یکی نجات پیدا کنه یا بعد از ارتکاب جرم، مجرم شناسایی بشه!
چند روز پیش تو یه مغازه بودم. جز من تو اون مغازه ۴ یا ۵ نفر دیگه هم بودن. داشتم دنبال موارد لیست خریدم میگشتم که شنیدم یکی کمک میخواد. صدای یه خانوم بود که انگار به جایی میکوبید و مدام میگفت کمک، کمک. چند ثانیهای سکوت و بعد دوباره کمک، کمک! به آدمهای اطرافم نگاه کردم. یعنی نمیشنیدن؟! خوب، من که میشنیدم! طبق سفارش استاد، ساعت ۳:۱۵ بعد از ظهر بود! ساعت به چه درد اون بدبخت میخوره؟! یا دوربین مخفیه، یا همه اینا با هم همدستن! سریع جمع و جور کردم و بیخیال خرید شدم و سعی کردم خیلی طبیعی از مغازه بیام بیرون تا به پلیس زنگ بزنم. سر راه خروجم دیدم یه بچه ۴-۵ ساله داره یه صحنه رو از موبایل مامانش میبینه، صحنهای از یه فیلم که یه زن ضجه میزنه برای کمک! و اون بچه مدام دکمه "تکرار" رو فشار میداد! باید زنگ میزدم پلیس میومد مامان این بچه رو میبرد! این چیه میدین دست بچتون نگاه کنه آخه؟! بچه و روحیهاش هیچی، فکر قلب آدمهای دور و بر نیستین؟!
از طرف دیگه، یه روزی در ناکجاآباد دنبال یه شماره تلفن بودم و میخواستم زنگ بزنم اطلاعات تلفن. اطلاعات تلفن یعنی همون ۱۱۸ خودمون، اینجا ۴۱۱ میباشد! بجای ۴۱۱ اشتباهی ۹۱۱ رو گرفتم که همون پلیس ۱۱۰ خودمونه. کسانی که تماسهای۹۱۱ رو جواب میدن، میگن : "۹۱۱، مورد اورژانستون چیه؟" تا اینو شنیدم فهمیدم اشتباه گرفتم (مسلما) و سریع قطع کردم. ماتم برده بود. میدونن کی زنگ زده. فکر نکنن مزاحم تلفنی هستم و بیان ببرنم؟! گمونم حتی ۳۰ ثانیه هم نکشید که تلفنم زنگ زد. از ۹۱۱ بود. با ترس و لرز جواب دادم -الو؟ – خانوم شما به ۹۱۱ زنگ زدید و ارتباطمون قطع شد، حالتون خوبه؟ موردی پیش اومده بود که به ما زنگ زدن؟ شونصد و هفتاد و پنج بار بابت اشتباه شماره گرفتنم معذرتخواهی کردم. کشته مرده این مرام و اخلاق ورزشکاری شدم! آدم به دوستش زنگ بزنه، جیغم بزنه و قطع کنه، اینقد سریع پیگیری نمیشه!
از همون طرف قبلیه، روزی روزگاری اینجا در خارجه، به دنبال کابوس در چرت بعدازظهر از رو کاناپه -که روش خوابیده بودم- افتادم و فریادی کوتاه سردادم! خوب، روز تعطیل بود و میدونستم که نصف بیشتر ساختمون تو خونههاشون بودن. سریع پریدم خودمو تو آینه نگاه کردم ببینم سر و وضعم مناسب هست یا نه! حتما الان ملت میریزن که چه خبر شده و شاید هم به پلیس زنگ زده باشن تا حالا! … زهی خیال باطل!
۲- در باب قربت!
اینجا غربت است، ولی همه چیز هست! هموطن هست، همزبان هست، سیب هست هزار جور. گلابی هست چند صد جور. آب لیمو یک و یک ، رب گوجه آتا، شربت سکنجبین و خورش فسنجون هم هست. شنبلیله و لیموشیرین هم هست. من هم هستم! اینجا غربت است ولی روزنامه ایرانی هست. کنسرتهای ایرانی و دونوازی سنتور و تمبک… کتاب ترجمه شده و کتابفروشی ایرانی… اینجا در غربت همه چی هست. برای من، مهاجر نسل اول، در این غربت قریب فقط یک چیز نیست… و من فقط و فقط ویار آن یک چیز را دارم!
۳- در باب هموطن:
تو صف اتوبوس یه مادر هموطن داشت بچه محترمشو نصیحت میکرد، نمیدونم شاید هم ادب میکرد! صحبت سر جایزه توی مهدکودک بود که یه پسر دیگه جایزه گرفته اونوقت این نوپای ایرونی گیر داده و نق زده که اینم جایزه میخواد! مادرهموطن به بچه سه یا چهارسالش میگفت، چرا "ندید بدید بازی" درآورده، چرا گیر داده جایزه میخواد، مگه تو خونه بهش کم جایزه میدن، مگه کم واسش "چیز میز" میخرن. چرا آبروشو برده جلو اونهمه مادر دیگه. مگه علی رو ندیده چه آقا نشسته بود، جایزه هم نمیخواست، نصف اونهم هست! بچه از "نصیحت" مادرش خسته میشه گویا و شاید هم واسه عوض کردن سر صحبت میپره وسط "حرفهای" مامانه و میگه گرسنشه! مامانه هم میگه،" حالا ۲ دقیقه تحمل کن، میرسیم"… اتوبوس میاد و مامان قصه ما دست بچه رو که حالا داشت تو کیسه خرید مامانش دنبال خوراکی میگشت، محکم میکشه تا این که سوار اتوبوس میشن. پروژه بعدی شروع میشه. اونروز روز آب بازی بوده، "حوله استفاده نکردی یا آب بازی نکردی؟ چرا و …" حوله بچه بدبخت خیس نبود! بچه سرخ میشه و اطرافو نگاه میکنه… کاش میدونست کسی نمیفهمه مامانش چی میگه که لااقل کمتر خجالت میکشید… خداییش بچه اونقدی میدونه "ندید بدید بازی در آوردن" یعنی چی؟ دلم میخواست از یه غیر ایرانی بپرسم حدس میزنه، مادری که با این لحن با بچهاش حرف میزنه، چی داره بهش میگه؟ واقعا دلم میخواد بدونم به نظر بچه ۳-۴ ساله، ۲ دقیقه یعنی چقدر؟! راستش، ایران از این صحنهها زیاد دیده بودم… خیلی زیاد. تو بازارها کشیدن بچه با یه دست و به زور، کم اتفاق نمیوفته… ولی اینجا؟ گردن سگشونو اونجوری بکشن و یکی ببینه و حال داشته باشه زنگ بزنه پلیس، سگشو به جرم لیاقت نداشتن ازش میگیرن! اونجوری که اون مادر بچه رو بلند کرد… توی اداره پلیس مامانه باید ۴ ساعت مینشست تو یه اتاق که یه کسی مثل روانشناس با بچه حرف بزنه ببینن این مادره دیگه چیکارا با بچه میکنه که غیر اخلاقیه… شما رو جان عزیزانتون، مراقب رفتارتون باشین، شما رو به احترام اون آبروی ناچیزی که یه بچه با جایزه خواستنش میتونه ازتون ببره، با بچههاتون و آبروتون در ملا عام(!) درست رفتار کنین…
۴- در باب من:
راهی کردن از راهی شدن خیلی خیلی خیلی خیلی سختتره… مادرم، پدرم، من با شما و با دل شما چه کردم؟ …
ثبت دیدگاه