…
من سال ۲۰۰۹ از طریق اسپانسری همسرم به کانادا آمدم و به مدت 5 سال در اتاوا زندگی کردم. حاصل ازدواج عاشقانه و عاقلانه ما شد دوستی، شراکت و همراهی بیوقفه در تمام امور زندگی از آشپزی گرفته تا انجام پروژههای کلاسی و اجرای تئاتر، و صد البته یک دختر کوچولوی نازنین که وجودش را هدیهای آسمانی میدانیم و خندههایش تمام دنیا را به رویمان میخنداند.
من در خانوادهای کاملا مذهبی در تبریز به دنیا آمدم و تمام فراز و نشیبهای گذر یک خانواده از مذهبی سنتی به مذهبی روشنفکر راتجربه کردم؛ البته اگر بشود اصلا این دو کلمه متضاد را کنار هم قرار داد. مثلا سه سال از بهترین سالهای زندگیام را تست عربی و زیستشناسی زدم تا امتیاز قبول شدن در داروسازی در شهر زادگاهم را کسب کنم چون خانوادهام اجازه تحصیل در شهر دیگر را نمیدادند. حتی انتخاب رشته داروسازی هم به خاطر آنها بود که آرزو داشتند دکتر شوم! مادرم که خود به خاطر باورهای متحجرانه پدربزرگم حسرت خواندن و نوشتن را به دل داشت میخواست فرزندانش تا درجه دکترا درس بخوانند. بعد هم مرا مجبور کردند برای همیشه ازعلایق و رؤیاهایم که هنر، نقاشی و ادبیات بود دست بردارم. بالاخره به جای رشته مورد نظر خانواده، برای رشته مدیریت بازرگانی شهر خودمان تبریز امتیاز آوردم. درس خواندم و لیسانس گرفتم. بعد ازفارغالتحصیلشدن با وجود اینکه چندین شغل خوب یافتم پدرم برای هیچ کدام به من اجازه کار نداد. البته تصمیمگیرنده جزییات زندگی من فقط پدر و مادرم نبودند بلکه خالهها و داییها هم نقش مهمی داشتند. رفت وآمدهای بیش از اندازه و دخیل کردن دیگران در تصمیمگیریهای بسیار مهم مثل ازدواج، انتخاب شغل و رشته تحصیلی، روز به روز مرا از آن زندگی قبیلهای خستهتر و سرخوردهتر میکرد. هیچوقت نفهمیدم اگر برادرم به جای رشته کامپیوتر در رشته مورد علاقه خود یعنی فیزیک ادامه تحصیل میداد، چه تاثیری در سرنوشت داییام داشت که آنقدر مشفقانه و سرسختانه سرنوشت او را هم تغییر داد. سهم او از فیزیک شد دهها جعبه کتاب فیزیک توی انبار خانه پدریاش و سهم من هم از نقاشی شد چشم چشم دو ابرو کشیدن برای دخترم، یا طرحی از یک تابلو در ذهنم از له شدن یک زنبق وحشی زیر پوتین روی یک آسفالت داغ. شعار پدر، حرفشنوی بود و اینکه اگر گفتم بمیر باید بمیرید و شعار مادر فاصله با جنس مخالف بود و احترام به بزرگترها، رفتار متشخص و باادب. خانواده همه سعیاشان را کردند که از ما خواهر و برادرها انسانهایی قانع و بیخطر بسازند. نتیجهاش هم ظاهرسازیهای ما بود و جستجوی روزنهای برای آزادیهای یواشکی. درست مثل آنچه که در سطح بزرگتر جامعه ایران جریان داشت و مردم صغیرفرضشده ایران با هزار ترفند و ابتکار، دور از چشم کنترلها دنبال راهی برای پیدا کردن نیازهای اولیه خود بودند. اگرچه گاهی هم پنهانکاریهای ما برملا میشد و مثلا معلوم میشد که برادرم 5 سال است که دوست دختر داشته است که گویی زلزله آمده بود. یا از آن بدتر وضع من بود وقتی دریافتند که من از چهارسال گذشته فقط در کلاسهای درسی شرکت نمیکردم بلکه عضو انجمن زنان هم بودهام. در آن جامعه امکان نداشت بدون دروغ و بازیگری بتوانی برای خودت و دغدغههایت وقت بگذاری. شاید هم برای همین محدودیتها بود که بیشتر از حالا فعال بودم. الان میبینم آنموقع که برای جلسات ماهانهامان از پارکینگ خانهها استفاده میکردیم با وجود ترس و لرزها و بحثها، برای کوچکترین خواستهها، چقدر انگیزه داشتم و برای ساختن دنیای بهتر، چقدر آرمانخواه بودم و روحیه جنگجویی و انتقادی داشتم؛ برعکس حالا در کانادا که با همه چیز میسازم و به حداقلها قناعت میکنم.
همانطور که جامعه ایران ملغمه پیچیدهای است از چندگانگیهای فرهنگی، اجتماعی و اعتقادی و در حال گذر از سنت به مدرنیته، من هم در خانوادهای چشم و گوشم باز شد که در آن افراد با تفکرات و اعتقادات کاملا متضاد به صورت قبیلهای در کنار هم زندگی میکردند. میگویم قبیلهای چون فقط در افراد یک قبیله میتوان آنهمه تعصب را دید
…
قصه مریم را در این صفحه از وبسایت پرنیان و یا این صفحات از پرنیان شماره 24 بخوانید.
ثبت دیدگاه