در مطلب مرتبط قبلی به مزایای متعدد زندگی در بخش مهمی از ناحیه نورث یورک تورنتو که محبوب ایراینان است اشاره کردم. لطفا نکات و تذکرات ابتدای آن بحث را مجددا مرور کنید تا دچار سوءتفاهم نشویم و دوستانی که هم اکنون ساکن این منطقه هستند خشمگین نشوند! یادآوری می کنم که تمرکز استدلال های من بر روی کاندونشینی به عنوان اقامت طولانی در این ناحیه برای ایرانیان تازه وارد است. حکایت انواع دیگر محل های اقامتی یا ایرانیان قدیمی تر متفاوت است اگرچه برخی از مزایایی که در نوبت قبل برشمردم و بخش عمده ای از معایبی که در ادامه تشریح می کنم برای سناریوهای دیگر هم صادق است.
اما بپردازیم به مشکلات و جنبه های منفی. همه این مشکلات و معضلات از یک طیف و دسته نیستند، برخی محسوس ترند و برخی نیاز به تحلیل و گفت و گوی بیشتر دارند و اصولا برخی از آنها تا افراد برای مدتی در کانادا زندگی نکرده باشند چندان قابل فهم نخواهند بود. همچنین وضعیت مالی، میزان تسلط افراد به مهارت های زبانی و همچنین بچه دار بودن یا نبودن افراد در اینکه چقدر این معایب در زندگی آنها موثر باشد یا نه اهمیت خواهد داشت. سعی می کنم از موارد ساده تر و محسوس تر آغاز کنم تا بعد به موارد کمی پیچیده تر برسیم.
بخش عمده ای از معایب بزرگ این منطقه دقیقا همان چیزهایی ست که به عنوان مزایای آن نام برده می شود و فقط کافی ست که زاویه دید را تغییر دهیم. پس باید فهرست مزایا را دوباره مرور کنیم و نگاه دقیق تری به این به اصطلاح مزایا بیندازیم.
مثلا اینکه در این منطقه شما نیاز زیادی به زبان انگلیسی احساس نمی کنید و تقریبا هر جا که بروید می توانید مستقیما یا با اندکی صبر و پیگیری با یک فارسی زبان مشکل خود را حل کنید برای یک تازه وارد از سم مارکبری هم مهلک تر است. تازه واردان حتی آنها که آیلتس ۶ و نیم و ۷ هم دارند عموما در مواجهه اولیه با زبان روزمره غیرملموس دچار نوعی شوک می شوند. برخی که اعتماد به نفس بیشتری دارند این دوره را سریع تر طی می کنند (کسانی را دیده ام که این احساس ناخوشایند در آنها به یک هفته نکشیده است) و برخی طولانی تر. اما بدترین درمان این است که فرد تازه وارد بتواند مسائل عادی زندگی را بدون مراجعه به دانش و توانایی های زبان جدید حل کند. چنین فردی خیلی دیرتر وارد فاز زندگی طبیعی و موفق در جامعه جدید می شود. تکلیف افرادی از خانواده (عموما همسران متقاضیان اصلی) که معمولا ضعف زبانی بیشتری دارند هم که روشن است و مشاهده افرادی که بعد از ۱۰ سال زندگی در این گونه مناطق هنوز قادر نیستند مسائل ساده ای را در مواجهه با یک خدمات دهنده غیرفارسی زبان حل کنند یا کماکان دنبال اشتغال در بیزینس های ایرانی می گردند اصلا عجیب نیست. کمترین تاثیر زندگی در محیط هایی که مهاجران تازه وارد در آن زیاد نیستند، تمرین انگلیسی درست در محیط های واقعی است و هر چقدر چگالی افرادی که انگلیسی، زبان اول آنهاست بیشتر باشد، این محیط ها آموزشگاه های بهتری برای فراگیری و افزایش مهارت های زبانی هستند.
گاهی برخی دوستان می گویند ما سعی می کنیم که اگر به جایی مثل بانک رفتیم از کمک ایرانیان استفاده نکنیم. بدیهی ست که این موضوع چندان دست شما نیست چون به طور طبیعی شاغلان در این محیط ها ایرانی هستند و تعدد شرکت ها و خدمات دهندگان فارسی زبان در این منطقه عمدتا به شما اجازه انتخاب دیگری نمی دهد خصوصا که شما به عنوان یک تازه وارد، اطلاعات زیادی هم در مورد تنوع فرصت ها و امکانات ندارید و طبیعی ست که ناخوادآگاه به سمت چیزهایی که استرس و فشار روانی کمتری به شما وارد می آورند متمایل شوید غافل از اینکه به مرور این به یک عادت و تمایل درازمدت تبدیل خواهد شد؛ کما اینکه برای بسیاری چنین شده است. تازه اگر قرار بر این است که جلوی خودمان را بگیریم و تا آنجا که می شود سراغ فارسی زبانان نرویم چه دلیلی دارد که این موضوع را حسن زندگی در این منطقه بدانیم؟
مورد مشهور دیگر که خدا می داند تاکنون چند نفر آن را به من گفته اند: «اینجا شبیه یک تهران تمیز است» چرا باید حسن به حساب آید؟ مگر «تهران بودن» محله ای چه مزیتی است که حالا تمیز بودن یا نبودنش اهمیت داشته باشد؟ منظور کسانی که این منطقه را به تهران شبیه می کنند فشرده بودن ساختمان ها نسبت به نقاط دیگر شهر و وجود تعداد زیادی آپارتمان بلندمرتبه و نظایر اینهاست. خوب! من معتقدم بخشی از روحیات ناآرام، آشفته، افسرده و همیشه در چالش ما به دلیل زندگی در همین نوع محیط شهری ست؛ یعنی زندگی در فضاهای بسته و کوچک که در جلوی چشم ما فقط بتون و فشردگی و تحرک نامتوازن جریان داشته است. شخصا معتقدم خیلی از آنها که در این محیط ها احساس خوبی دارند به این دلیل است که فرصت و امکان تجربه زندگی طولانی در محیط های دیگر شهری با خیابان های بزرگ و خلوت، ساختمان های یک و دو طبقه با حیاط و فضای سبز زیاد، سکوتی که فقط صدای پرندگان یا چمن زن همسایه ممکن است آن را بشکند و نظایر اینها را به خود نداده اند تا دریابند بعد از ۲-۳ سال زندگی در این مناطق، بازگشت به آن آپارتمان های بلندمرتبه «تهران مانند» چقدر دشوار و زجرآور است. البته شاید زندگی در این نوع محیط ها برای افراد زیر ۲۵ سال که دنبال تحرک، دسترسی سریع و فعالیت های تفریحی شبانه هستند جذاب تر باشد اما وقتی سن از ۳۰ می گذرد و بچه وارد زندگی می شود (که در این باره جداگانه خواهم گفت)، به نظرم سکون، آرامش و چشم انداز زیبای محیط بیرونی، تاثیر زیادی بر سلامت فکری و روحی، که خصوصا مهاجران تازه وارد برای طی کردن دوره درمان! به آن نیازمندند، خواهند داشت.
مطالب مرتبط اینجا می آیند.
اما حسن بسیار مشهور دیگر یعنی «همه آدم ها شبیه هم، مهاجران تازه وارد هستند و از این نظر احساس غربت نمی کنیم» خیلی بیش از اینکه حسن باشد ایراد است. همان طور که پیش تر بارها گفته و نوشته ام ما مهاجران از کشورهایی نظیر ایران و چین و هند و روسیه و اکراین به دلیل سال ها زندگی در محیط های با انواع محرومیت های فرهنگی، اجتماعی، سیاسی و نظایر اینها از عادات و خلقیات بسیار منفی آکنده ایم که خواسته یا ناخواسته و دانسته یا ندانسته تا عمق شخصیت ما نفوذ کرده است. متاسفانه (به نظر من) ایرانی ها از این نظر اوضاعی به مراتب بدتر از بقیه دارند. معتقدم بخشی از علل مهاجرت در میان بسیاری از ما، فرار از این نوع آفات است درحالی که حتی سالم ترین ماها همچنان به برخی یا بسیاری از این آفات آلوده ایم و خلاصی از آنها به زمان بسیار زیادی نیازمند است؛ البته اگر اصولا درمان پذیر باشند. اشتباه است اگر فکر کنیم ما به کانادا مهاجرت می کنیم تا فقط به کشوری که سطح بالاتری از تکنولوژی در آن در جریان است یا آزادی های سیاسی-اجتماعی بیشتری دارد رفته باشیم. از این نظر شاید انتخاب های ارزان تر و کم دردسرتری وجود داشته باشد. به هر حال اگر هدف این است که در محیطی زندگی کنیم که سلامتی و پیشرفت بیشتری در آن احساس کنیم، حضور در محیط هایی که افراد شبیه ما در آن اکثریت دارند یک خطای فاحش است. در اینجا منظور محلاتی ست که تمرکز تازه واردان (افرادی با کمتر از سه-پنج سال اقامت در کانادا) بسیار است و منطقه مورد بحث ما یکی از مثال های بارز از این نظر است. شما تنها با گذراندن یک نیم روز در این ناحیه بسیاری از عادات و روحیات آشنا و دردآور به ارث رسیده از تربیت در محیط های قبلی را در برخوردها، رانندگی، گفتگوهای زنانه، لباس و پوشش و آرایش و نظایر اینها به روشنی می بینید. برایم جالب است که بسیاری از بیزینس های ایرانی متمرکز در این مناطق هم دقیقا با همان الگوهای رفتاری در ایران به کار مشغول هستند و «در و تخته» خیلی خوب به هم جور شده است.
بخش مهم تری که شما را آزار خواهد داد و ممکن است در ماه های اول به دلیل درگیری های ذهنی اولیه متوجه آن نشوید اما بعدا چون خوره ای روز و شب آزارتان خواهد داد این است که می بینید همین ارتباطات تو در تو سبب می شود چشم و هم چشمی ها اوج بگیرد و بسیاری از گفتارهای روزمره خصوصا میان خانم ها (لطفا خانم ها اعتراض نکنند که من افکار ضدزن دارم، یا شاید دارم!؟) درباره ابعاد و دکوراسیون آپارتمان، مدل ماشین، آخرین مدهای لباس و آرایش، درآمد همسران، سفرهای آتی به نقاط دیگر کشور و نظایر اینها باشد. از آنجا که در ۲-۳ سال اخیر موج عظیمی از ایرانیانی که با پول های زیاد به کانادا آمده اند یا درآمد آنها از خارج از کاناداست و چه بسا نان آور خانواده اصلا در ایران به کسب و کار مشغول است و بقیه اعضا خانواده تنها در حال خرج کردن هستند بسیار زیاد شده است، این نوع اخلاق هم رشد و گسترش زیادی یافته است. انسان هم به طور معمول نمی تواند در این بازی ها نیفتد و یا باید خودش را از تک و تا نیندازد و همرنگ جماعت شود و یا همان کاری را بکند که برخی از ایرانیان انجام می دهند یعنی قطع ارتباط با همه اطرافیان در این مناطق، «موسی به دین خود، عیسی به دین خود.» خوب! اگر قرار است این طور شود چه دلیلی داشت که از ابتدا اینجا را برای زندگی انتخاب کنیم؟ یعنی حسن زندگی با آدم های شبیه ما وقتی قرار نیست با این «شبیه ها» تعامل و آمد و شد داشته باشیم در چیست؟
ای کاش این ماجرای نزدیکی با افراد مشابه خصوصا ایرانیان تازه وارد به همین جا ختم می شد. یکی از بزرگ ترین آفت های این نزدیکی خصوصا در فضای ۲-۳ سال اخیر، فشار روانی بیشتر برای ورود به بازار کار است. فرض کنید شما مدیر میانی یک شرکت مهندسی در ایران بوده اید و الان در یکی از همین آپارتمان های خوشگل که «استاندارد زندگی آن شبیه ایران است» و تعداد قابل توجهی هم از عزیزان ایرانی شبیه شما در آن اسکان دارند، ۴-۵ ماهی است که اسکان یافته و خوب! از جیب خورده اید و حساب بانکی هم مرتبا کاهش یافته و شما هم بنا به دلایل مختلف نتوانسته اید کار مورد نظر خود را پیدا کنید. با همه تلاش ها و صرفه جویی های متناسب با زندگی در این منطقه، هنوز چیزی حدود ۳۵۰۰ دلار هزینه های ماهانه شماست که از کیسه می رود. به این جمع بندی می رسید که شما و خانم باید هر طور شده به «کارهای برای بقا» مشغول شوید و اتفاقا الان در همین کافی شاپ ها یا فروشگاه های اطراف تعدادی تابلوی Help Wanted نصب شده است. چقدر احتمال می دهید که برای این مشاغل به سرعت تقاضا دهید؟ اگر به فرض چنین کاری هم کردید و پذیرفته هم شدید چقدر آمادگی روحی دارید که این کارها را آغاز کنید و ادامه دهید تا فرصت برنامه اصلی زندگی اتان برسد؟ آیا همسر شما هم چنین آمادگی ای دارد؟ اگر شما یا ایشان مجبور باشید در فروشگاهی کار کنید که هر روز خانم مد روزپوش واحد مجاور که مرتبا درباره اینکه «چقدر آپارتمان سه خوابه اش در اینجا نسبت به آنچه در الهیه داشته کوچک و بی کیفیت است» گلایه دارد، به آن سر می زند چه احساسی خواهید داشت؟ اینها قصه نیست و موارد نادر هم نیست و هر روز در اطراف خود شاهد آن هستیم. به همین دلیل است که به تجربه دیده ام ایرانیانی که در ابتدای ورود در چنین مناطقی زندگی می کنند خیلی دیرتر از کسانی که مناطق دیگری از شهر را برای زندگی انتخاب می کنند وارد سیکل زندگی و کسب و کار کانادایی می شوند و احتمالا خیلی دیرتر هم مسیر موفقیت را طی می کنند. این دوستان معمولا در این مناطق منتظر معجزه ای که یا نمی رسد یا خیلی دیر می رسد می مانند و در نتیجه مجبور به تصمیماتی می شوند که بعدا به آنها اشاره خواهم کرد.
این بحث بسیار طولانی شد اما گفتنی ها بسیار است. اجازه دهید آن را در نوبتی دیگر دنبال کنیم.
ثبت دیدگاه