یک نژادپرستی انسان‌دوستانه
26 ژانویه 2014 - 8:15
بازدید 251
8

اگر تا یک ماه پیش از من می‌پرسیدند که در کبک نژادپرستی هست، باور نمی‌کردم. سیزده سال است که در قلب محله‌ای  فرانسه‌زبان در مونترال زندگی می‌کنم. تاریخ و فرهنگ کبک و کانادایی‌ها را از خودشان بهتر می‌دانم، آنقدر که آنها را به تعجبی خوشایند می‌اندازم. جز چند استثنا، تقریبا همیشه بهترین جنبه‌های مردم اینجا […]

ارسال توسط :
پ
پ

اگر تا یک ماه پیش از من می‌پرسیدند که در کبک نژادپرستی هست، باور نمی‌کردم. سیزده سال است که در قلب محله‌ای  فرانسه‌زبان در مونترال زندگی می‌کنم. تاریخ و فرهنگ کبک و کانادایی‌ها را از خودشان بهتر می‌دانم، آنقدر که آنها را به تعجبی خوشایند می‌اندازم. جز چند استثنا، تقریبا همیشه بهترین جنبه‌های مردم اینجا را دیده‌ام. کانادایی‌ها بطور کلی مهربان هستند، به‌ویژه کبکی‌ها که چون در اقلیت بوده‌اند و خیلی سختی کشیده‌اند نسبت به هم گذشت زیادی دارند. مانند هر تازه‌واردی که فرانسه صحبت می‌کند، آنها برای من خیلی زود کنار خودشان جا باز کردند. من هم بیشتر از این چیزی نمی‌خواستم. برای رفع تنهایی، آشنایی با محیط و تمرین زبان، از همان ابتدا سعی کردم محیط کار و دوستانم را از میان مردم میزبان پیدا کنم.

به‌ویژه سال‌های نخستین مهاجرت، با سرما و تنهایی و همه سختی‌های مالی و معنوی، هیچ‌کس بهتر از میزبان‌ها نمی‌تواند به آدم راه و رسم زندگی در کشوری جدید را یاد بدهد. و من همه این سختی‌ها را کم و بیش به راحتی گذرانده‌ام. از همان ابتدا یک دوره زبان فرانسه را کامل کردم. درست در پایان ترم یکی از استادهایم به من پیشنهاد کار در بوتیک لباس شوهرش (به اصطلاح فرانسوی چام، همزیستی بدون ازدواج) را داد. بوتیک لباس دست دوم در این سال‌های اخیر کمتر رونق داشت ولی آنها که توانسته بودند ساختمان سه‌طبقه شامل مغازه را با درآمد آن بخرند، بعد هم یک خانه دوطبقه کوچک در چند کوچه آن طرف‌تر که محل زندگی‌شان شد در مجموع اوضاع خوبی داشتند. خانم استاد هم‌چنین اصرار داشت مرا برای نه فقط کار که زندگی هم به محله خودشان بیاورد تا بتوانم زبان فرانسه را در زندگی و عمل ادامه دهم. علاوه بر اینها مغازه نزدیک به دانشگاهی بود که قصد ادامه تحصیل را در آن داشتم. وقتی به استاد گفتم که قبل از رفتن به دانشگاه، از مادربزرگم خیاطی یاد گرفته‌ام، خوشحالی‌اش تکمیل شد. در اولین فرصت خانه‌ای دیوار به دیوار خودش پیدا کرد که در مقایسه با اجاره‌های بالا برای محله‌ای گران، قیمت مناسبی داشت.

ده‌سال بعدی زندگی‌ام در کانادا، در همان چند خیابان گذشت. هفت روز در هفته را بدون تعطیلی کار کردم. تنها وقفه‌ها دو-سه سفر کوتاه به ایران بود که به دلایل خانوادگی مجبور به رفتن شدم و یکی دو تا سفر خیلی کوتاه به تورنتو و ونکوور. تحصیل را بطور پاره‌وقت ادامه دادم، آنهم چون مرخصی بیماری داشتم، از فرصت استفاده کردم و درس خواندم. در این مدت دو بار به دلایل پزشکی کار را متوقف کردم، یکبار وقتی اعصاب دست راستم به دلیل سوختگی با اتو برای مدتی از کار افتاد و بار دوم کتفم شکست. استادم و شوهرش هر دو بار در مدت بیماری خیلی کمک کردند. آنقدر که انگار در کنار خانواده‌ام بودم و در خوشی و سختی‌ها شریک.

چهار سال پیش با آقایی ایرانی ازدواج کردم و یکسال پس از زندگی مشترک و پس‌انداز مالی، وقتی همسایه پهلودستی‌مان فوت کرد، تصمیم گرفتیم خانه‌اش را بخریم. قیمت برایمان کمی گران بود و پرداخت سی سال قسط ماهانه دوهزار دلاری کمی سنگین می‌آمد ولی فکر کردیم که اگر چند سال اول را کمی بیشتر کار کنیم و برای یک طبقه هم مستاجر بیاوریم، می‌توانیم از پسش برآییم. در عوض هنگام پیری هم خودمان آسایش داریم و هم بچه‌ها و خانواده‌مان راحت‌تر زندگی خواهند کرد.

وقتی به استادم و شوهرش خبر دادم که ما خریدار خانه همسایه متوفی‌مان هستیم، مخالفت کردند. دلیل‌‌شان هم این بود که اول اینکه الان وقت خوبی برای خانه خریدن نیست و قیمت‌ها در بیست سال اخیر خیلی بالا رفته و باید صبر کنیم تا دوباره ارزان شود! بعد هم آن خانه، که دو برابر خانه آنها حساب می‌شود، برای ما بزرگ است. که البته حرف معقولی نبود با توجه به اینکه ما در واقع دو خانواده بودیم؛ شوهرم دو فرزند از ازدواج اولش با خانم کانادایی دارد و من هم خواهر ناشنوا و فرزند‌خوانده‌ای که قرار بود در آینده با ما زندگی کنند. به هرحال ما خانه را خریدیم و تعمیرات اساسی را موکول به بعد کردیم که هم دستمان بازتر شود و هم مستاجر قدیمی برود که تنها نیمی از اجاره واقعی روز را می‌داد؛ آقایی مهاجر فرانسه که قبلا از دوستان‌مان بود و به شوخی می‌گفت که اصلا فکرش را نمی‌کرد که «دو همسایه ایرانی مشکوک به داشتن بمب اتم!»، صاحب خانه‌اش شوند. تا قبل از آن هر گاه با یکدیگر هنگام عبور از جلوی خانه دیگری رد می‌شدیم به شوخی می‌گفت که می‌دانم دارید در خانه‌تان بمب اتم درست می‌کنید و من هم همیشه جواب می‌دادم که آره و حاضرم یک بشقاب از کیک زردش را به شما بدهم تا نوش‌جان کنید! منظورم به غذاهایی بود که گهگاه و به مناسبت‌های مختلف به یکدیگر هدیه می‌دادیم.

همه این‌ها برای این بود که بگویم چگونه با همسایه‌های‌مان در آرامش و دوستی زندگی می‌کردیم. آنقدر که تاریخ پایان  قرارداد مستاجر را به عهده خود مستاجر فرانسوی‌مان گذاشتیم. او هم گفت که ترجیح می‌دهد دو سال بعد و همزمان با بازنشستگی‌اش باشد. همسرم حاضر شد بخاطر دوستی و رعایت حال او، تفاوت اجاره را ماهانه از جیب خود به بانک بدهد. چون می‌دانستیم که دوست فرانسوی‌مان قبلا سکته قلبی کرده است در اسباب‌کشی هم به او کمک کردیم تا رعایت حالش شده باشد.

روایت میترا روشن از تجربه شخصی خود پس از سال‌ها زندگی در کبک را در این صفحه از سایت پرنیان یا این صفحات نشریه شماره ۱۸ پرنیان ببینید.

 

ثبت دیدگاه

  • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط تیم مدیریت در وب منتشر خواهد شد.
  • پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط باشد منتشر نخواهد شد.

برای ارسال دیدگاه شما باید وارد سایت شوید.

مراقب تشابه نام‌ها باشید! مارا با نام کنپارس به دوستان خود معرفی کنید.
This is default text for notification bar