نیکا کیا
سلام!
اعتراف میکنم به میزان بسیارغیر قابل وصفی چشم خوردم! راه رفتم، ملت حاضر در شعاع ۵۰ کیلومتری گفتن، "آفرین… خوش به حالت، یه جایی، یه چیزایی مینویسی، اونم زبون مادری، هرچند به درد نخور!" راه رفتم و دوستان اهل ادب گفتن، "به به! چقدر غلط املاییهای قشنگی داری! اونقدر بنویس تا راه بیوفتی!" جالبتر اینکه عدهای که اونها هم تازه تشریف آوردن اینجا، منو با بچههای ۱۴-۱۵ ساله خودشون مقایسه میکردن و با افسوس میگفتن، "لااقل یه جایی فارسی مینویسی، خوندن و نوشتن یادت نمیره!" راه رفتم، از برخورد ملت مهاجر هموطن با طرز نوشتههام و مطالبم ایراد گرفتم. چشمتون روز بد نبینه! یهو آسمون تپید! همه چیز به هم ریخت! مغز و قلم و کامپیوتر و خلاصه همه چی از نوشتن واستاد!! به هر حال، اتفاقات زیادی افتاد و کوچیک و بزرگ، هنوز در حال اتفاق افتادنه! که هیچ کدومشون کوچکترین ربطی به این نوشتنهها، ندارن! ولی نمیذارن بنویسم! امروز مینویسم که مشت محکمی به دهن سنگهای کوچیک و بزرگی که میباره، زده باشم! حالا ببینیم، دست من داغون میشه و تا کتف استخونهام ریز ریز میشن، یا این سنگها کم کم از رو میرن!
تازه این چیزی که میخوام بگم، به دنبال اتفاقات قبلی هم نیوفتاده. ولی خالی از لطف (معلومات) نیستش.
روزگارای قدیم که برای مهاجرت به کبک حداقل ۳ سال صبر میکردن، یکی از آشنایان از بلاد جرمن برای کبک اقدام کرده بودن، زمانی به ایران برگشتن که تاریخ مصاحبهشون در بلاد سوری مشخص شده بود. ایران برگشته بودن که خودشون رو طی ۳ ماه بکشن و سطح فرانسه صفرشونو به متوسط برسونن که امتیازشون کم نیاد یک وقت… کار معمولیه. (من به عنوان شخصی که اصلا حق اظهار نظر تو زندگی شخصی مردم رو نداره، اصلا این کارو توصیه نمیکنم!) بهرحال، این آقا موفق شدن در بلاد سوری آموختههای ۲-۳ ماهه خودشونو به مصاحبه کننده نشون بدن و امتیاز بیارن (امیدوارم اصلا معلوم نباشه که از همین هیچی نشده دارم بنده خدا رو ترور شخصیتی میکنم!) دیگه از این آشنامون خبری نداشتیم و نداشتیم تا اینکه خبرشون رسید که دارن خیلی خیلی فشرده و سخت کار میکنن که پول جمع کنن واسه اینجا. بعدشم بازم خبری نداشتیم تا اینکه روز پنجم ششم حضورم در بلاد مونترال، در حالی که در دنیای اینترنت دنبال مسائل مربوط به بیمه میگشتم، دیدم پنجره چت باز شد، این آشنامون بود!
فرمودند: "کجای دنیایی که الان بیداری؟"
یعنی واقعا هوش و زکاوت تا چه حد؟
"سلام، کانادا هستم!" … "چه جالب، منم همینطور! کدوم شهر؟"… "مونترال"…"چه جالب، منم منترالم!"
واقعا چقدر جالب بود؟!
"چند وقته اینجایی؟"
با شهامت گفتم هنوز یه هفته نشده!
"چقد جالب… من هم ۶-۷ ماهی میشه اینجام!"
واقعا چقد جالب. ایشون هم ۶-۷ ماهی بود که مونترال بودن!
"تو این چند روز چیکارا کردی؟"
حوصله توضیح دادن نداشتم. "بانک، تلفن و از این چیزا" …
"کدوم بانک حساب باز کردی؟"
مار و پونه؟! "بانک A و بانک B"…
"ا ا ا ا؟ چرا؟ اصلا اون بانکها برنامههاشون خوب نیستن. فقط کلاه میذارن سر آدم، اصلا حال ندارن کامل توضیح بدن. خیلی ضرر کردی، باید میرفتی بانک C، من بانک C حساب باز کردم، نمیدونی چقد خوبه! همه حسابهام تو همون بانکه! اصلا قابل مقایسه نیست! چرا دو تا حساب باز کردی حالا، که چی بشه؟ الان نمیفهمی، بعدا میفهمی چه اشتباهی کردی! کاشکی میتونستی با من تماس بگیری، بهت میگفتم!"
خیلی ناراحت شدم. احساس کردم اونهمه تحقیق، اونهمه پیادهروی، اونهمه پرس و جو و این حرفا، آخرش چه کلاه گشادی سرم رفته. بعدش با خودم گفتم، همه چی قابل حله، فردا صبح میرم قضیه رو درست میکنم.
"تلفن با کدوم شرکت برداشتی؟" … " واااای خدای من، چرا خنگ بازی در آوردی؟ خیلی بده! خیلی گرونه، اصلا آنتندهیش خوب نیست! اصلا گوشیهاش خوب نیستن! "…
"شما با کدوم شرکت هستین؟!" …
"من تلفن نگرفتم! تلفن دوستم شبها مجانیه، از اون استفاده میکنم، در طول روزهم skype و google talk !" …
" واسه دوستتون، شما تلفن گرفتین؟!" …
"نه، اون اینجا خونه زندگی داشت، من اومدم همخونهاش شدم!"
"پس راجع به تلفن از کجا میدونین؟"…
"ما اینیم دیگه!!"
احتمالا اوقات فراغتشونو در مورد مسائل غیر مربوط به خودشون تحقیق میکنن!
حال و حوصله مکالمه دیگه اصلا نداشتم. احساس کردم نتیجههایی که از تحقیقاتم گرفته بودم همه اشتباه بوده. بهم خیلی برخورده بود. با خودم فکر میکردم چقد با دست و پام! چقد قشنگ رو پای خودم واستادم و حالا این جوری که این میگفت، یعنی از پریوش هم بدتر بودم!
"خوب، خانوم… خونه کجا گرفتی؟ با کسی share کردی؟ خونه کسی اومدی اینجا؟" … " مرکز شهر(Downtown)"… "کجای مرکز شهر؟ با کسی share کردی؟ یا پیش کسی اومدی؟"
نمیدونم چرا ملت متوجه نمیشن وقتی نمیخوای جواب بدی، مودبانهترین شکل برخورد اینه که جواب ندی! یا کامل جواب ندی!
"نزدیک دفتر وکیل مهاجرتم" … "یعنی کجا میشه؟!" …
سمج یا کنجکاو یا استاد زدن به کوچه علی چپ! همین جوریش کلی حرف پشت سرمه بابت نحوه جواب دادن و برخوردم، حالا بیام بهش بگم، آقا من دوست ندارم از خودم اطلاعات بدم، بیچاره میشدم!
"یعنی یه جورایی نزدیک دانشگاه کنکوردیا!" "چقد جالب، ما هم همون طرفها میشینیم، دقیقا کجا هستی؟"
جل الخالق!
"خیابون فلان!"
بعد از کلی سوال و جواب و گشت و گذار اساسی تو نقشه گوگل و پیدا کردن محل سوقالجیشی خیابون آپارتمانم: "این همون خیابون وحشتناک مرکز شهره! من یه بار از توش رد شدم، دیگه کلاهم بیوفته نمیرم برش دارم! اصلا جای خوبی نیست! چطوری تو اون خیابون زندگی میکنی؟ ما خیابون پایینی هستیم! حالا کدوم آپارتمانو گرفتی؟ … اون خیابون خیلی کثیفه، فکر نکنی یه موقع همه مونترال اینقد کثیفهها! ساختمونتون از بدترین ساختمونی محله به حساب میاد! حالا چقد اجاره میدی؟… خیلی گرون میدی، حتی اگه برق و آب گرم و گرمایش هم با اونا باشه، اینترنت هم داری، هر چی، خیلی گرونه! خیلی گرونه! اصلا نمیارزه واسه همچون جایی!"
بقیه صحبتهای شیرین انتقادیشون یادم نیست! چه طرز برخورد با یه تازه وارده؟! یکی یه روزی بهم گفت این برخوردها از سر خیر خواهیه! از سر خیر خواهی لگدمال شدم یعنی؟!
"شما چقد اجاره میدین مگه؟" … "من تنهایی قد شما میدم، یعنی اجاره آپارتمان ما دو برابر شماست، ولی حلالشون باشه، نمیدونی چه آپارتمانیه، با اینکه ۵ دقیقه هم تا آپارتمان شما فاصله نداره، از زمین تا آسمون با آپارتمان شما فرق داره! جاش محشره، منظره عالی، مال تو سوئیته؟… آپاتمان ما یه خوابه است!…"
به سختی خداحافظی کردم و نشستم به فکر کردن… افسوس خوردن تو کارم نیست کلا. بنابرین باید میفهمیدم چه مقداراز حرفایی که زده شده، مربوط به شخصیتشون میشه و چقدرش اصولی و درسته! اصلا دوست نداشتم بشینم تا زمان این مساله رو روشن کنه، باید خودم میفهمیدم! از بانکها شروع کردم، یه وبسایت بعد از وبسایت دیگه، یه برنامه بعد از یه برنامه دیگه. پیدا کردن معنی کلمات بانکی خیلی وقت گرفت. بعد از ۴-۵ ساعت با کمر درد و چشم درد پاشدم…
ادامه دارد…!
ثبت دیدگاه