نیکا کیا
سالن تحویل بار خلوت بود. یه جایی بود مربوط به بارهای جا مونده. نزدیک ۵ ساعت از نشستنم میگذشت، فکر کردم یقینا چمدونهای بیچارهام «جا مونده» تلقی شدن! «خانوم ببخشید، من چمدونهامو تحویل نگرفتم هنوز!» نزدیک بود سکته کنه. بلیتم رو گرفت، رفت و با یه دفتراومد . گشت وگشت. اونجا نبودن. اتاق پر بود از چمدون! یعنی ملت غیور یادشون رفته وسایلشونو تحویل بگیرن؟ رفت با یه آقایی مشورت کرد. سعی کردن آرامش رو حفظ کنن و بهم روحیه بدن. آقاهه شروع کرد به توضیح دادن که گاهی چمدون از یک یا چند کشور دیگه سر در میاره و یه کمی طول میکشه که به دست صاحب چمدون برسه! بعد میاد و اونجا میمونه تا صاحبش بیاد تحویل بگیره! و به چمدونهای اتاق اشاره کرد. گاهی هم اگر سر از کشور عجیبی در بیاره، ممکنه اصلا به دست صاحب چمدون نرسه! بعدشم گفت که یه عده هم بعد از یه پرواز طولانی یادشون میره وسایلشونو از جای بار تو هواپیما خالی کنن و بعضیها هم تعداد چمدونهاشونو فراموش میکنن و بدون همه بارهاشون میرن! میگفت اصولا همه چیزهای با ارزش رو مردم بیمه میکنن! اگر گم شه، بیمه یقینا پولشو میده و از این حرفا… احساس میکردم نمیشنوم چی میگه. برام قابل فهم نبود، گمونم خودشم متوجه نمیشد چی میگه یا به کی میگه! بلیتو نگاه کردن. "اوه، شما بار اضافه هم داشتین؟" چمدونهای طلسم شده… آقاهه مدام میپرسید که حالم خوبه؟ میخوام بشینم یا نه! دفترشونو نگاه کردم. بارهایی که تحویل داده بودن رو شبرنگ کرده بودن. خانومه دفتر رو بازگرفت جلو خودش. «فکر کنم این تو نیست، تاریخ آخرین چمدونی که شما تحویل گرفتین دیروزه!» به بلیتم دوباره دوتایی نگاه کردن. «شما امروز نشستین؟!» از پشت گیشه اومدن بیرون. آدرس دادن و گفتن هنوز چمدونهام باید همونجا قسمت تحویل بار باشن … بله! همونجا بودن! یک انسان شریف هم ۲ تا بزرگها رو که شبیه هم بودن کنار هم گذاشته بود! چقدر خوب که روکش محکم برزنتی گرفته بودم براشون. روکشها پاره شده بودن و چمدونها در امان! کوچولوهه غریب افتاد بود. جالب بود که چمدونهای من تنها نبودن! کسی بعد از من هم که تو صف مهاجرت نبود. جلالخالق!
یه آشنایی داشتیم که گفته بود میاد فرودگاه دنبالم! هرچی بهش گفته بودم نیاد، قبول نکرده بود. خودش نزدیک ده روز قبل رسیده بود کانادا و میگفت که اگه آشنا ببینه روحیه میگیره! راستش هیچ احساسی نداشتم نسبت به بودن خودش! فقط میدونستم تلفن داره و شمارشو به مامانم اینا داده بودم. حتما تا حالا میدونستن که هواپیمام نشسته. فقط اینکه من وسط راه پیاده شدم یا نه رو نمیدونستن!
یا خدا! یه ایست بازرسی دیگه، دیگه چه خبره؟ به خاطر کاغذی که تو هواپیما پر کرده بودم به سمت دیگهای هدایت شدم! یه بنده خدایی گفته بود به حرف ایرانیها کمتر اعتماد میکنن و همیشه ازشون میخوان که چمدوناشونو باز کنن و از زیر دستگاه باز رد میکنن که نکنه یه وقت چیزی همراهشون باشه که تو اون کاغذ علامت نزده باشه یا بیشتر پول آورده باشن یا مواد یخزده همراهشون باشه! همون بنده خدا فرموده بود میخوان اغلب چمدونهایی که روکش دارن باز بشه! یه صف کوچولو بود اونجا، داشتم فکر میکردم که آسونترین راه درآوردن روکش چمدون چیه که نوبتم شد. سوالهای اون کاغذ رو دونه دونه پرسید ازم. این یکی واقعا پلیس بود انگاری! دستکش سیاه دستش بود.
مطالب مرتبط اینجا می آیند.
همکارش اون طرفتر داشت یه چمدونی رو بازرسی میکرد. پلیس محترم داشت یه سری فرم پر میکرد. خدا پدر مادرشو بیامرزه که دست خودم نداد! فقط گفت امضا کنم. «دستکش چرا دستتونه؟» گفت واسه رعایت بهداشت شخصی! «چرا سیاهه؟» خاک تو سرم، با خودم چی فکر کرده بودم! از پلیس مملکت سوال پرسیده بودم؛ کارم تموم بود! «برای اینکه با لبس فرممون هماهنگی داشته باشه! جالبه، نه؟ دستکش یک بار مصرف سیاه همه ما رو یاد دزدها میندازه! ولی از صورتی و نارنجی بهتره!» مثل اینکه زیاد هم عجیب نبود سوالم! شروع کردم به کلنجار رفتن با روکش که چمدونو باز کنم! بهم گفت که لازم نیست و چیزی که میخواست بدونه رو فهمیده! فقط ازم خواست آخر همه فرمها رو امضا کنم. «با کمال احترام، بهم گفتن باید هرچی رو امضا میکنم قبلش به دقت بخونم.» خندید و همونطوری که با خودکارش روی خطها میرفت میگفت که این فرمها مال بانک مرکزیشونه و هیچ مورد قانونی نداره. «باید جریمه بدم؟» «ما اغلب از کسایی جریمه میگیریم که خودمون چیزی رو تو وسایلشون کشف کنیم.» ازش پرسیدم بازم جایی نگهم میدارن؟ «نه ! اینجا آخرش بود! به کانادا خوش اومدی. به مونترال خوش اومدی.» تا از اون محیط خارج بشم دیدم یه خانوم هموطن داره چونه میزنه که این پولو واسه دوستش آورده واسه همین تو اون فرمه ننوشته بوده! «خانوم، یه قدم عقبتر واستا. صدات رو هم بیار پایین. این پول داره توسط شما وارد کانادا میشه، باید ذکر میکردی! ما بخاطر آمار بانک مرکزی میپرسیم. فقط همین. کاری نداریم شما چرا و چقدر پول میارین. فقط بخاطر آماره! ولی باید صادق باشین.» زیاد برام مهم نبود چه جوری فهمیدن راست نگفته!
اون طرف شیشه، سرها تقلا میکردن و چشمها دنبال مسافراشون میگشتن! صحنه جالبی بود! یه سر آشنا دیدم! با یه لبخند و دو تا چشم برقزده نشون از ذوقزدگی!
ثبت دیدگاه