بخش دوم: تجربه مصاحبه
مصاحبه هم خوب بود. اولین چیزی که افسر از من خواست، پاسپورتم بود. پرسید در مورد کانادا، مردمش و تاریخش چه میدانید؟ به من گفت انگلیسی صحبت کن. انگلیسی آنها خیلی با لهجه بود. من که ده تا جمله گفتم، گفت به فرانسه ادامه بده. در مورد دانشگاهم، رشتهام، خانوادهام سوال کرد. در مورد کار، اولین جایی که کار کردم و سابقه کارم را جویا شد. در حین صحبت، بیمه و مدارکم را چک کرد و چیز جالبی که پرسید این بود که؛ کارت نظام پرستاری ایران را داری؟ کارتم را نشان دادم. گفت میدانی شرایط کار در کانادا چیست؟ من هم چیزهایی که تحقیق کرده بودم و مدارکم را به او نشان دادم، که خیلی خوشحال شد. چیزهایی که من میگفتم را مینوشت. در مورد کبک از من پرسید و من توضیحات کافی دادم. سی دقیقه مصاحبه ما طول کشید. در مورد زبان صحبت کرد، و پرسید؛ ارزشهای کبک را میدانی؟ گفتم بله. اما وقتی خواستم توضیح بدهم، گفت لازم نیست، فقط میخواستم بدانم میدانید و قبول دارید. بعد پرسید؛ یک ایرانی خیلی مهم در نظام سیاسی کبک هست، او را میشناسید؟ گفتم نه! و او گفت نگران نباش که نمیدانی، ضرورتی ندارد کاملا نظام سیاسی کانادا را بدانید. همهاش یک جو دوستانه بود و بسیار مثبت. چیزی که بخواهم استرس داشته باشم نبود. در مورد زبان خیلی تأکید میکرد. گفت که یک سایت آموزش زبان داریم که میتوانید به صورت آنلاین یاد بگیرید و برای متقاضیان کبک رایگان است. هر کلاس زبان که میروید، فیشهایش را نگه دارید که بتوانید هزینههایش را دریافت کنید.
در پایان مصاحبه هم، راجع به کنپارس و دکتر مختاری پرسید و اینکه چرا وکیل گرفتم. برایش جالب بود که یادگیری زبان، با موسسه دکتر مختاری بوده است. مدرک دانشنامهام را هم، کمی با ذرهبین نگاه کرد و چیز خاصی نگفت. گفت میتوانم بیمهات را پیش خودم نگه دارم؟ گفتم: بله.
قبل از مصاحبه، من خیلی چیزها در این مورد میشنیدم، اما ترجیح میدادم به آن فکر نکنم. البته خاطرات را در مورد مصاحبهها میخواندم و دوست داشتم بفهمم چگونه بوده است. من به این برداشت رسیدم که هر کسی با دید و نگرش خودش آن جو را میسنجد و در مورد آن صحبت میکند. به هر حال آنجا هیچ چیز توهینآمیزی نبود و جو آن قدر دوستانه بود که شاید بتوانم بگویم مثل همین الان بود.
مصطفی میگوید؛ آقای شاپوری مصاحبه شما چگونه بود؟
محمدرضا پاسخ میدهد؛ راستش من قبل از مصاحبه شنیده بودم که یک افسر ایرانیالاصل آنجا است، اما هیچ وقت فکر نمیکردم مصاحبه من هم با ایشان باشد. وقتی افسر خودش را ذوالفقاری معرفی کرد، فهمیدم که همان افسر است و خیلی خوشحال شدم. این البته تأثیری روی روند معمول مصاحبه نداشت. یک ساعت منتظر بودم و چون تنها بودم، دچار استرس شدم، اما به محض اینکه با ایشان دست دادم و شروع به صحبت کردیم، دیگر استرسی نداشتم. به زبان فرانسه از من مدارک را خواست. لیسانس، پاسپورت، ریزنمرات و... را چک کرد. به مدرک تحصیلیام که رسید گفت: من در مورد رشته پزشکی و پرستاری اطلاعات دارم، شما به من توضیح بدهید که چه واحدهایی را پاس کردهای و خواندهای. واحدهای تخصصی را گفتم. پرسید که فلان بیماری جزء چه بیماریهایی است، توضیح دادم. پرسید مثلا اگر ببینی فردی به پن سیلین حساسیت دارد، داروی جایگزین چیست؟ برایش توضیح دادم. جالب بود! با حالت دوستانه گفت؛ شما تنها کسی هستید که جواب این سوال را دادید، تا به حال کسی به این پرسش من پاسخ نداده بود! راجع به بیمارستانهای خصوصی و دولتی پرسید، در مورد اورژانس تهران پرسید چون من در این اواخر آنجا کار میکردم و من شرایط کارمان را توضیح دادم. بعد به انگلیسی راجع به شرایط پرستاری در کبک پرسید، و آن را نیز توضیح دادم که با سازمان نظام پرستاری کبک مکاتبه کردهام و میدانم که باید عضو آنجا باشم. فرمها را نشانش دادم که باید پر کنم و برگردانم. مصاحبه ۴۵ دقیقه طول کشید. سایت زبان را به من معرفی کرد و یک سری راهنماییهایی به من کرد. یک سایت هم معرفی کردند که در مورد کاریابی سیستمهای بهداشتی درمانی در کبک است.
مصطفی از آنها میخواهد خاطره بگویند و حامد میگوید: وقتی یک مرحله از زندگیات را به خوبی پشت سر میگذاری، مثل همین مصاحبه برای مهاجرت، احساس خوبی به آدم دست میدهد. و محمدرضا میگوید: همین که افسر من ایرانی بود خاطره جالبی بود و این که استانبول خیلی خوش گذشت، فکر نمیکردم بخاطر استرس مصاحبه اینقدر به من خوش بگذرد! یک نکته مهم هم این است که شنیدهام خیلی از افراد میگویند که لهجه کبکی قابل فهم نیست. اما اصلا اینطور نیست. شاید در فیلم یا اخبار تند صحبت میکنند، اما آنجا اصلا اینطور نیست. هجاها و کشیدن صداها اصلا باعث نمیشود که معنای آن را متوجه نشوید. اگر کسی زبان را خوب بخواند، مشکل حل میشود. آنها هم شمرده شمرده حرف میزنند.
من که حالا دیگر، غرق در فضای پر از نشاط مصاحبه چای سردمان شدهام، میپرسم؛ رسانههای کنپارس را مطالعه میکردید؟ مثلأ سایت یا پرنیان؟
حامد میگوید؛ بله کم و بیش مطالعه میکردم. مخصوصأ وقتی این خبر به من رسید که مصاحبهها دیگر قرار نیست در سوریه برگزار شود، اخبار ضد و نقیضی میشنیدم و سایت را مطالعه میکردم. مطالب خیلی خوبی توی سایت هست، آقای بسطامی مطالب خوبی مینویسد. و مطالب آقای دکتر هم بسیار مهم است و به آدم کمک میکند. به نظرم حتی این سایت به صورت مرجع درآمده است، و ما در جاهای مختلف از آن نقل قول میکنیم. محمدرضا میگوید: بله درست است، خیلیهای دیگر هم از آن استفاده میکنند، مثلا مطلبی گذاشته بودید روی سایت به نام «گامهای کار پرستاری در کبک» که ترجمه همان جزوه نظام پرستاری کبک است. ترجمه بسیار روانی بود.
حامد نکته مثبت رسانههای کنپارس را در این میداند که در مسیر مهاجرت، هم نکات منفی وجود دارد و هم مثبت. هم سختی دارد و هم خوبی و آسانی. اگر همیشه در این مورد خوب بگوییم و تعریف کنیم فضای کاذبی ایجاد کردهایم، توی این رسانهها همه چیز واقعیت داشت و مطالب خوبی بود. البته باید آمادگی همه چیز را داشت. مطمئنأ ما برای شرایط بهتر و بهتر رشد کردن مهاجرت میکنیم.
بالاخره نوبت به جواب دادن سوال مهم مصطفی میرسد، انتقادی که در این مدت به عملکرد کنپارس میتوان وارد کرد. مصطفی میخواهد بداند چقدر به شعار کنپارس که «ما به موفقیت شما در سرزمین جدید میاندیشیم»، نزدیک شدهایم. حامد میگوید تا اینجا همه چیز خدا را شکر خوب بوده است. خدماتی که ارائه شد، مانند زبان واقعأ خوب بود. اما به هرحال چون کسی که میخواهد مهاجرت کند مانند یک دانشآموز است که هیچ چیز نمیداند، و اینجا شما نقش معلماش را دارید، باید پیگیریها دربارهاش بیشتر باشد. محمدرضا هم از اینکه در زمانی که مصاحبهها کنسل شده بود، تا زمانی که تاریخ مصاحبه جدید مشخص شد، هیچ تماسی گرفته نشد، و هیچ خبری داده نشد، حرف میزند. و اینکه این مدت چقدر استرس داشته و نگران بوده است. ندا میگوید: این حرف برایم جالب است، چون یک دوست صمیمی داشتم که از طریق کنپارس برای مهاجرت اقدام کرده بود، در طول ماههایی که او هم در همین شرایط قرار داشت، هربار با او تماس میگرفتم، خیلی شتابزده میپرسید خبری شده؟ و من میگفتم که؛ نه خواستم حالت را بپرسم! بعد دوستم میگفت هربار زنگ میزنی، قلبم میایستد که حتما خبری شده، و من دیگر تصمیم گرفتم تا زمان مشخص نشدن خبر مصاحبهها به او زنگ نزنم. ندا ادامه میدهد: خبری نشده بود که ما تماس بگیریم، خودمان هم منتظر بودیم ببینیم چه میشود. مصطفی میگوید: با توجه به این که افراد ما را به عنوان وکیل خود انتخاب کردهاند، وظیفه خود میدانیم که ایشان را نگران نکنیم و تا جای ممکن اطلاعرسانی درست و به موقع داشته باشیم تا خیال ایشان راحت باشد و درگیر استرسها و فشارهای کار نشوند. محمدرضا میگوید: در نهایت، ما با توجه به اخبار کذبی که از جاهای مختلف دریافت میکنیم، تا زمانی که نرویم و نبینیم، سرزمین جدید برایمان ناشناخته است و تنها مرجع قابل اعتماد ما کنپارس است. وقتی اطلاعات صحیحی در اختیار ما قرار بگیرد، میتوانیم با آگاهی بیشتری مهاجرت کنیم و موفقیت در سرزمین جدید ممکن میشود. حامد میگوید: اگر کسی بخواهد برای مهاجرت به کانادا وکیل بگیرد من حتما کنپارس را توصیه میکنم و تا حالا هم چند نفر از دوستانم را معرفی کردهام.
مصاحبه تمام شده، داریم چای میخوریم. باران هنوز نم نم میزند. هوای خنکی بر صورتمان میوزد. مصطفی، حامد، محمدرضا و ندا سرگرم صحبت هستند و من دارم گفت و گوی درونم را پایان میدهم. در دلم نشانی از امید میبینم. با خودم میگویم همیشه میتوانم راهی را ایجاد کنم، همیشه میتوانم شروع کنم. از یک جایی میشود. برای حامد و محمدرضا سالها پیش، و برای من شاید از امروز. بلند میشوم تا عکس آخر را بگیرم. توی کادر عکس، دو جوان مصمم و محکم و البته امیدوار را میبینم، که نه از چیزی فرار میکنند، و نه مثل من تردید دارند. دو جوان مصمم و محکم که از من و نسل من هستند، با شرایطی که در آن قرار داریم، اما معنایی اساسی را به زندگیشان بخشیدهاند و برای هر هدفشان تعریفی دارند.