بخش اول: تصمیمی سهنفره
دارم خیابانها را پیاده زیر باران طی میکنم، خیلی مانده تا به خیابان تور برسم. ملتهبم و باران امروز انگار رحمی است به دل من و همنسلیهایم که سهمشان همیشه مردد بودن است. علیرغم اینکه قرار است با دو نفر از کسانی که در مصاحبه کبک قبول شدهاند، گفت و گو کنم، نمیتوانم سریعتر از این راه بروم، قدمهایم یاریام نمیکنند. از خودم میپرسم دارم چه میکنم؟ چه باید بکنم؟ از خودم میپرسم سهم من از این همه انتخاب و تصمیم جز تردید چیست؟ از خودم میپرسم باید چگونه میبودم تا امروز محکمتر و استوارتر قدم میزدم و با اطمینان بیشتری به کارهایی که تاکنون کردهام و پس از این میخواهم انجام بدهم، مینگریستم. میترسم از اشتباهاتم، آنقدر میترسم که دیگر نمیدانم خیسی صورتم از بارانی است که شدت گرفته یا از اشکهایم که این بار، از سر احساس عجز و ناتوانی فرو میریزند.
میرسم به دفتر کنپارس، بالا میروم، ستون چای سرد پرنیان منتظر گفت و گوی من است، گفت و گویی که گمان میکنم این بار، خیلی سرد و بیروح خواهد شد. کمی دیر رسیدهام، مصطفی و ندا گفت و گو را شروع کردهاند. روی تراس در فضای باز. دکور مصاحبه با سلیقه آناهید چیده شده است، میز شیشهای در وسط، و بقیه دورش نشستهاند. یک صندلی خالی هم برای من گذاشتهاند، که حتی حوصله پرسیدن یک پرسش را هم ندارم. سلام میکنم و مینشینم، ترجیح میدهم توی این لحظههای رخوت و بیحوصلگی دوربین را بردارم و فقط عکس بگیرم. صحبتهایشان چنددقیقهای هست که گلانداخته، محمدرضا شاپوری، ۲۷ ساله، کارشناس پرستاری، مجرد، و حامد داود پور، ۲۸ ساله، کارشناس پرستاری، که تازه از سفر برگشته است. اینکه درست هم سن و سال خودم هستند، به نظرم جالب میرسد. مصطفی میپرسد؛ از سابقه دوستیتان بگوئید، باهم یک جا درس خواندهاید؟ حامد میگوید؛ البته ما سه نفر بودیم، با آقای محمدی که هم سن ما و در بقیه شرایط هم مانند ما است. از سال ۸۲ با هم و همدانشگاهی بودیم، اما در دوران طرح، مدتی از هم جدا شدیم.
توی کادر دوربین، حامد و محمدرضا را قرار میدهم و به جای ندا که میانشان نشسته است، نفر سوم که دوست دیگرشان، آقای محمدی است را تصور میکنم، چند بار شاسی را فشار میدهم و زاویهها را تغییر میدهم. این سه نفر از همان همنسلیهای من هستند.
مصطفی میپرسد؛ چه شد برای کانادا اقدام کردید، آن هم هر سه نفرتان؟ حامد بی هیچ مکثی میگوید؛ این تصمیم الان نبوده است، به خیلی وقت پیش برمیگردد. من حتی یک سال قبل از اینکه تحصیل در رشته پرستاری را شروع کنم، شیمی میخواندم، اما انصراف دادم و پرستاری را انتخاب کردم. خوب خودتان میدانید که رشته پرستاری از رشتههای اولویتدار کانادا است و این در واقع دورنمایی بود، برای رفتن به خارج از کشور. من و محمدرضا قبل از دانشجویی، همدیگر را نمیشناختیم، از اواخر سال آخر جدیتر شدیم، حتی قبل رفتن به طرح، ما دنبال کارهایش بودیم و جاهای مختلف در کشورهای مختلف را بررسی کردیم. بعد از بررسی کامل دانستیم که برای رفتن به خارج، نیاز به دانشنامه و تجربه کاری داریم، به همین خاطر، دو سه سالی، برای طرحمان صبر کردیم و بعد از آن عزممان راسختر شد.
مصطفی میگوید؛ جالب است، شما تمام کارهایتان، برنامهریزی شده و هدفمند بوده است؟ و این درست همان چیزی است که به ذهن من هم خطور کرده است، در کنار گفت و گوی مصطفی با حامد و محمدرضا، گفت و گویی هم در دل من در حال انجام است. از خودم میپرسم چطور میتوان اینقدر زود مسیری را انتخاب کرد، و تا این حد صبورانه بخاطرش تلاش کرد؟ محمدرضا با لبخند به مصطفی پاسخ میدهد؛ بله همین طور است، در واقع ده سال پیش پسرعموی من، که ایشان هم پرستار بود، همراه با همسرش به خارج مهاجرت کردند. وقتی من پرستاری قبول شدم، با من تماس گرفت، و گفت خیلی برایت خوشحالم چون این رشته یکی از رشتههای مورد نیاز کشورهای مهاجرپذیر است. ایشان خیلی من را راهنمایی کرد. تصمیم ما هم این شد که وقتی فارغالتحصیل شدیم، مهاجرت کنیم.
حامد میگوید، خوب ما شرایط مهاجرت را نداشتیم، بنابراین نمیتوانستیم اقدام کنیم. نه لیسانس داشتیم و نه طرح گذرانده بودیم، مجوز خروج هم نداشتیم چون خدمت سربازی نرفته بودیم. باید در سالهای پیش رو، این شرایط را مهیا میکردیم.
گفت و گوی درون من ادامه دارد، حالا دیگر مسیر پرسشهای ذهنیام تغییر کرده، باید از خودم بپرسم، اگر نسل من نسل تردید است، اگر شرایط جامعه رضایتبخش نیست، پس این همه اطمینان به انتخاب، میان این سه دوست هم سن و سال من، از کجا میآید؟ این همه برنامه در پس یقین به یک انتخاب سرنوشتساز ریخته شده، یقینی که من همیشه تشنه رسیدن به آن بودهام.
مصطفی باز هم میپرسد، هیجان در پرسیدن سوالاتی از این دست، در وجود او هم نشان از همین شگفتی است که در وجود من هم جاری است! چطور شد که با کنپارس آشنا شدید؟ باز هم حامد پاسخ میدهد؛ در این باره ما خیلی تحقیق کردیم. با محمدرضا مدتی به دوبی رفتیم و در کنکاش اینکه چه کارهایی انجام بدهیم، با موسسات مختلف و مشاورین مختلف اینترنتی، تلفنی و حضوری صحبت کردیم. بالاخره کنپارس را پیدا کردیم، که از جو آن خیلی خوشمان آمد. وقتی با کارشناس مهاجرت صحبت کردم، احساس کردم که انگار برایشان مهم نیست که من اینجا بیایم یا نه، صبورانه اطلاعات را در اختیارم گذاشتند و مشورتهای خوبی به من دادند و بعدها حتی جواب ایمیلهای من را میدادند. وقتی دیدم تا این حد همکاری میکنند، گفتم در ادامه هم حتمأ این همکاری بهتر هم میشود. محمدرضا حرفهای حامد را ادامه میدهد که؛ حامد جست و جوگر خیلی خوبی است، میدانستم که دارد به صورت کامل تحقیق میکند، وقتی در مورد کنپارس به انتخاب رسید، من هم به طور صددرصد به او اعتماد کردم. همین که حامد گفت این موسسه مطمئن است، باور کردم که کارمان به نتیجه میرسد و با حامد همراه شدم. مصطفی میپرسد چرا کانادا؟ و محمدرضا میگوید خوب ما در مورد کانادا، استرالیا، انگلستان تحقیق کردیم و متوجه شدیم در مورد کانادا سریعتر به نتیجه میرسیم. مخصوصأ اینکه برای استرالیا ۵سال طول میکشید، کیفیت زندگی و آرامش هم که میدانید، در کانادا بیشتر است. حامد ادامه میدهد که دوسال پیش مدارکمان را به کنپارس دادیم. بعد از یک سال و دو ماه به مصاحبه دعوت شدیم.
ندا میگوید وقتی برای مصاحبه دعوت شدند من به حامد خبر دادم، دوست داشتم هر سه شان موفق بشوند. البته این احساسم در مورد همه متقاضیان است، اما اینکه میدیدم این سه نفر خیلی زحمت میکشند و پشتکار دارند، اهمیت بیشتری داشت. محمدرضا میگوید؛ ما بعد از ۵ماه دوره زبان، هنوز هم زبان میخواندیم. حتی یادم هست وقتی در نمایشگاه بودم ندا تماس گرفت، من فکر کردم خبری هست، اما گفت فراموش نکنید زبانتان را حتمأ بخوانید! ما سه نفر مدارکمان را در یک پکیج گذاشتیم و ارسال کردیم. مصاحبه من و حامد به فاصله یک هفته بود اما آقای محمدی شش ماه پس از ما دعوت به مصاحبه شد و او هم قبول شد.
کلاسهای آمادگی زبان، بلافاصله همزمان با قرارداد اولیه، شروع شد. مدرسان کنپارس هم بیشتر شگردهای مصاحبه را کار میکردند که خیلی مفید بود. روی محیط، اخلاق و رفتار و کارهایی که باید در فضای مصاحبه انجام بدهیم.
باران شدت بیشتری گرفته است، انگار با هیجان ما برای دانستن بیشتر درباره این سه جوان، باران هم مشتاقتر شده است. حالا دیگر دلم میخواهد دوربین را کنار بگذارم و توی گفت و گویشان شرکت کنم، خیلی چیزها هست که امروز از زبان حامد و محمدرضا بشنوم و بشود وسیلهای برای ارزیابی خودم. برای مصطفی اما، ارزیابی کنپارس و خدماتش در اولویت بیشتری است، مدام میخواهد که دیدگاهشان در مورد کنپارس را مطرح کنند.
محمدرضا درباره شرایط مصاحبه میگوید؛ حامد یک هفته قبل از من به ترکیه رفت و من دو روز قبل از مصاحبه به آن جا رفتم. کلی با هم تفریح کردیم و من تازه شب مصاحبه یادم افتاد که اصلا چرا به استانبول آمدهام!
مصطفی میپرسد؛ خانواده در موفقیت مصاحبهتان چه نقشی داشتند؟ و قبل ازمصاحبه چه کارهایی انجام دادید؟ حامد جواب میدهد که؛ خانواده من میگویند هر طور که فکر میکنید به صلاحتان است رفتار کنید. درست است که دوری برایشان سخت است، اما تحمل میکنند. خانواده در کاهش استرس واقعأ نقش مهمی را دارند. درباره پیش از مصاحبه هم، روز اول که رسیدم، رفتم و هتل را دیدم، همه چیز را کنترل کردم و برگشتم. من از گوگلمپ همه چیز را کنترل کرده بودم. فاصله ها را هم درآورده بودم. مسیرها و هتلها را کنکاش کرده بودم. همان چیزهایی که در مورد هتل و مصاحبه شنیده بودم، درست بود و نیاز نبود از اشخاص دیگر سئوال کنم. فقط هتل و لابی را نگاه کردم و برگشتم.