لعنت به هرچی مرز است
22 سپتامبر 2014 - 16:36
بازدید 350
6

برای مشاهده متن کامل در وبسایت پرنیان به این صفحه بروید و یا در این صفحات نسخه اینتراکتیو مقاله را مطالعه کنید. تمامی شماره‌های پرنیان بر روی اپلیکیشن این نشریه در بازارهای اپل و اندروید در دسترس است. سعید، پناهنده‌ای که هشت سال پیش به امید رسیدن به آرزوهایش در قالب پناهنده غیرقانونی از ایران […]

ارسال توسط :
پ
پ

برای مشاهده متن کامل در وبسایت پرنیان به این صفحه بروید و یا در این صفحات نسخه اینتراکتیو مقاله را مطالعه کنید. تمامی شماره‌های پرنیان بر روی اپلیکیشن این نشریه در بازارهای اپل و اندروید در دسترس است.

سعید، پناهنده‌ای که هشت سال پیش به امید رسیدن به آرزوهایش در قالب پناهنده غیرقانونی از ایران خارج شده و اخیرا از کانادا دیپورت شده است از تجربه پرهزینه و دشوار سال‌های پناهندگی می‌کند و اینکه در این مدت و در مقایسه کشورهای مختلف آسیایی، اروپایی و کانادا، در کدام کشور شاهد رفتار بهتری با پناهندگان بوده است.

من سعید هستم و می‌‌‌خواهم داستان خودم را که در تظاهرات و برای دوستان کانادایی گفته‌ام، برای آخرین بار و این بار برای شما بگویم. وقتی شما دارید این نامه را می‌‌‌خوانید من دیگر در کانادا نیستم و پس از پنج سال جان کندن در «کشور آرزوها» به ایران دیپورت شده‌ام.

تقریبا هشت سال پیش از ایران بیرون زدم. به دلایلی که همه‌مان می‌‌‌دانیم. اقتصاد کازینویی ایران با تورم عجیب و غریب که در دنیا لنگه ندارد، بیکاری، فشارهای اقتصادی، اجتماعی و سیاسی، آن احساس ترس و ناامنی که هرجا بروی و هرکاری هم که بکنی یا نکنی، زمین زیر پایت می‌‌‌لرزد، چه برسد به من که سر پرشوری هم داشتم و نصف فامیلم را هم در جنگ از دست داده بودم…. داستان دو سال اول سفرم خودش یک شاهنامه است. ده دوازده کشور را از آسیا و اروپا دور زدم تا به کانادا رسیدم. نصف این دوران را در زندان‌ها گذراندم. به خاطر سفر با مدارک جعلی، ورود و خروج یا اقامت غیرقانونی، آنهم برای من که در ایران پایم به یک کلانتری نرسیده بود! خوب البته همه کسانی که سفر قاچاق می‌‌‌کنند، پروفسور و مدیر و هرکی هم که باشند، تا به مقصد برسند همه اسیرند. تازه شانس بیاورند و زنده بمانند. چون خیلی ریسکی است مخصوصا سفرهای زمینی و دریایی.

اگر من از سختی‌های سفر قاچاقم بگویم، از خطرهایش،…فکر می‌‌‌کنید فیلم است. فقط چند تا تیکه‌اش را می‌‌‌گویم: ترکیه بودم، بی جا و آواره، یکی گفت کار سراغ دارم با حقوق، جای خواب هم می‌‌‌دهند. گفتم: «مگه میشه! گفت جان تو بیا ببرمت از همین امشب دوتایی‌مان استخدامیم، ساکت را هم بردار که جای خواب هم داریم!» ما رفتیم در را که باز کردیم دیدیم یک میز بزرگ سیمانی است و یکی هم رویش خوابیده، یارو گفت «این مرده را بشویید تا من چایی درست کنم و برگردم!» دوستم خودش شد رنگ مرده! دست مرا گرفت که یواشکی فرار کنیم! تازه من دلداری‌اش دادم که تا اینجا آمده‌ایم حیف است دست خالی برگردیم! به او گفتم: «بابا جان تو باید از زنده‌ها بترسی که یک وقت کار دستت ندهند، این مرده بیچاره که ترس ندارد. ببین چه راحت و بی دردسر آنجا گرفته خوابیده! تازه از قیافه‌اش هم معلوم است در زمان زندگی‌اش آدم خوبی بوده!»

برای مشاهده متن کامل در وبسایت پرنیان به این صفحه بروید و یا در این صفحات نسخه اینتراکتیو مقاله را مطالعه کنید. تمامی شماره‌های پرنیان بر روی اپلیکیشن این نشریه در بازارهای اپل و اندروید در دسترس است.

ثبت دیدگاه

  • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط تیم مدیریت در وب منتشر خواهد شد.
  • پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط باشد منتشر نخواهد شد.

برای ارسال دیدگاه شما باید وارد سایت شوید.

مراقب تشابه نام‌ها باشید! مارا با نام کنپارس به دوستان خود معرفی کنید.
This is default text for notification bar